قطرهٔ اشکی که روی چشم عروسک ها جا مانده ست نشان از غمِ بزرگ شدنِ صاحبشان است. ببخشید! شما میدانید من کودکیام را کجا جا گذاشتهام؟! اصلاً همین دور و بر بود، اینقدر که بازیگوشی کرد من هیچ نمیدانم کِی و کجا گمش کردم. اگر پیش شما آمد، اگر پیدایش کردید به او بگویید که چقدر مضطربم، نگرانم و معلق... به او بگویید عروسک هایش از بس گریه کرده اند، با وجود لبخندِ دوخته شده به لبشان؛ غمِ چشم هاشان انکار نشدنی ست. خواهشاً بگویید برگردد! درست است که دیگر نمیتواند زندگی کند اما در آغوشِ وجودِ خودم جایش امنتر است. در پس ذهنهای دور و گذشتهها اصلا جای خوبی برای ماندن نیست... این بچه معلوم نیست شب کجا میخوابد یا چه میخورد...اصلا چیزی میخورد؟ من که این روز ها میلم به غذا نمیکشد؛ اوی بدونِ من چطور؟!
وقتی ناگهان گذاشت و رفت حتی من متوجه نشدم کِی لبخندهایم، نشاط چشم ها و قهقهه های واقعی ام را با خودش برد!
اگر او را دیدید بگویید برگردد، برایش بگویید که حال این روز های من چندان تعریف کردنی نیست؛ شاید دلش به حالم سوخت. حتی اگر مرا نخواست ببیند بگویید بیاید پیش عروسک هایش، تا برایش تعریف کنند گریه های شبانهٔ مرا در آغوششان و از تنهایی مچاله شدن درون خودم.
هر شب که دراز میکشم، زانو هایم را جمع میکنم و دستم را روی معده ام فشار میدهم تا بلکه آرام بگیرد؛ مدام با خود مرور میکنم «چقدر جای منِ آن روز ها خالیست.»
✍ ریحانه کثیری نژاد
🗓 ۳۰ فروردین ۰۳