ویرگول
ورودثبت نام
Bhag
Bhag
Bhag
Bhag
خواندن ۲ دقیقه·۹ روز پیش

اون لحظه‌ای که تسلیم شدم.

هروقت که این تصویر رو می‌بینم، ترس وابهام اون‌روز وجودمو پر می‌کنه.

ترس از دست دادن یکی از عزیزترین آدم‌های زندگیم که داشت از درون نابودم می‌کرد.

یادمه اون‌روز من از ۸صبح کلاس داشتم و ازاونجایی که ما ترم‌اول بودیم دانشگاه زیاد توجه نمی‌کرد که کلاس‌ها پشت‌سرهم باشه وتا جایی‌که براشون امکان داشت کلاس‌هارو پراکنده چیده‌بودن!

تا عصرکه دانشگاه بودم و ازصبحش مدام تو گوگل و از آشناها درمورد متخصصین مغزواعصاب سوال می‌کردم وبعد به بابا خبر می‌دادم که فلانی اینجوری گفت.

درنهایت قرار شد من برم پیش دکتری که به بابام پیشنهاد شده بود و وقت بگیرم و بابا بره دنبال مامان‌بزرگم!

از اونجایی که پزشکی که معرفی شده بود به شدت کاردرست وآدم‌حسابی بود، وقتی من رفتم که وقت بگیرم، منشی ایشون گفتن که ما تاهفته بعد اصلا وقت نداریم.

(اینو بگم که دکترهای قبلی‌ای که مامان‌بزرگم رو دیده بودن، تشخیصشون این بود که یه تعدادی از رگ‌های مغزشون به علت تنگ شدن، خون‌رسانی درست و حسابی‌ای رو برای مغز انجام نمی‌دن)

خلاصه که به منشی ایشون گفتم که مامان‌بزرگم حالش خیلی بده و سایر پزشکان همچین تشخیصی دادن!

که‌درنهایت قبول کرد سه روز بعد وقت بزاره!

دروغ چرا؟

دنیاروسرم آوار بود!

اومدم بیرون روبه‌روم کلاغای روی درختای بیمارستان امام‌رضا داشتن سروصدا می‌کردن؛ترسیدم!

سیاهی ذهنم رو گرفت!

به بابا زنگ زدم، اول گریه کردم، بعد بابا گفت هماهنگ می‌کنم وبرو پیش دکترموسوی و نامه بگیر.

خلاصه که به هر نحوی بود منشی اون‌روز قبول کرد که ما بشینیم تا هروقت که فرصت شد ما بریم پیش دکتر!

از اونجاییکه فاصله‌ی زیادی تا خونه بود و رفت و برگشتم اصلا معقول نبود تصمیم گرفتم توهمون محدوده بمونم تا بابا و مامان بزرگم بیان!

البته که می تونستم برم خونه، ولی نگران بودم!

حقیقتا خسته بودم؛ تو زندگیم انقدر فعالیت نکرده بودم؛ یادمه صبحش پراتیک داشتیم و تایم زیادی رو در اتاق پراتیک سرپا بودم.

اون تایمی که من منتظر بودم؛ رو کردم به آسمون و حرفی که بابا همیشه بهم گفته بودو گفتم!

گفتم:(خدایا مراقبش باش، همون‌طور که تا الان مراقبش بودی، من هیچ نقشی ندارم و تسلیمم!)

مامان بزرگم و بابا که اومدن؛مامان بزرگم گفت:(خیر ببینی، سفیدبخت شی، ببخشید که به خاطر من خسته‌شدی.)

بخدا این بشر ماهه، تاج سر منه!

خلاصه که بعد ساعتها انتظار و آخرین نفر، پیش دکتر رفتیم.

دکتر گفت:(مادرجان شما هیچ مشکلی نداری و صدایی که تو گوش و سرت حس می کنی، به خاطر آسیب عصب گوشت هست که تو کل زندگیت باهات بوده و تو بهش توجه نکرده بودی)

اون لحظه دنیا برا من بود!

اون لحظه دیدم که تسلیم بودن در برابرش همیشه جوابه!

شما هم تجربه‌ای از نگرانی برای عزیزان زندگیتون داشتین؟

چه‌طور گذشته؟چه احساسی داشتین؟

بابادکترمامان بزرگ
۵
۲
Bhag
Bhag
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید