پادکست دایه·۲ ماه پیشپادکست دایه | قسمت پنجم وقتی از مامان خودت کمک میخوای || فیروزه روستاتو این قسمت با خانم فیروزه روستا دربارۀ چطور کمک گرفتن از مامانبزرگ صحبت کردیم. فیروزه، ماما و دانشپژوه دکترای سلامته.
Maryam·۲ ماه پیشمامان بزرگ هابیشتر از دکتر ها تو روز نسخه میپیچن ولی اینکه درست باشه یا نه رو از نوه ها میتونین بپرسید که احتمالا بهتون دروغ میگن.برام جالبه که هر موقعی…
روشَنا·۲ سال پیشخانواده❤️?ولی کاش خدا هیچوقت پدر بزرگ مادر بزرگارو ازمون نگیره من خودم به شخصه 80 درصد انگیزه و امیدی که دارم بخاطر وجود همیناست مصداق بارز این بیت ش…
فرزانه مجتهد | غیبگوی سبز·۲ سال پیشدروغی خوشبو مثل هلوتا حالا دروغی شنیدهای که زیباییش چشمت را آرام کند؟ او نگاه کند توی چشمانت و راحت دروغ بگوید؟ تو بفهمی اما به روی خودت نیاوری؟ من شنیدهام.…
Storyteller·۲ سال پیشصد و پنجاه و یکروزهای سخت، همیشه در کمینِ زندگیِ آدمیست و آن جا سختیاش چند برابر میشود که با عزیزانت امتحان شوی!هر روز، با مفهومِ انتظار، بسیـار سر و کل…
Storyteller·۲ سال پیشصد و سی و ششمادربزرگم که رفـت،دنبالِ ماندنیهایش گشتم تا از این به بعد که قصهی دلتنـگیْ برایش، قرار بود اتفاق بیفتد، دستم به جایی بند باشد.گشـتم و چا…
Storyteller·۲ سال پیشصد و سی و یکشما به من بگو کلِ عمر باقیموندهت رو ازت میگیریم ولی میتونی یک روز، فقط یک روز توی این خونه کنار مادربزرگت زندگی کنی. منم بدونِ معطلی م…
Storyteller·۲ سال پیشهشتاد و ششتخیل،جاییه که من تمامِ مراجعینم رو روزِ زوج و تمامِ کلاسهای تدریسم رو روزهای فرد در کلینیکم دارم.تخیل،همون خونهایه که یک سگ امنیتش رو…
Storyteller·۲ سال پیشهفتاد و هفتهمهچیز داشت دوباره اتفاق میافتاد، فقط با سرعت بیشتر.خبرِ مرگ، ناباوریِ من، بیتابیِ من، اشکهایی که اختیاری برای کنترلش نداشتم، سردرگمی،…
انیس ناصریدرکتاب باز·۳ سال پیشبستنی یخی مامانبزرگاز بستنیها یکی نخورده ماند. سهم مامانبزرگ بود. از روی عادت خریده بودیم. خنده روی لبمان خشک شد. عاشق بستنی یخی بود و در گرمترین روزهای سا…