ویرگول
ورودثبت نام
Av39
Av39
Av39
Av39
خواندن ۲ دقیقه·۱۰ ماه پیش

بازم انتظار


تقریبا یک ماه قبل شهریور امسال بود ،هیاهویی بود برای خودش این مرداد ماه خیلی چیز ها داره که منو از این رو به اون رو میکنه با پدرم برای سومین بار رفیتم که مثلا منو یک جایی قبول کنند مهم نبود چه جهنمی باشه به هر حال من آدم گناه کاری بودم میون راه پدرم کلید رو در جیبش پیدا نکرد و به من گفت برمیگرده تا برش داره و من قرار بود تنهایی برم بین راه یک دختر بچه با موهای تقریبا فندقی یک پلاستیک سفید معمولی سمتم گرفت که بنظر سنگین میومد نگاه که کردم شکلات های رنگا رنگ دیدم و توی چشم های دختر یه سوال که چطور این شیرنی ها برای من سنگین شد .یکی برداشتم دختر نگاهم کرد و من هم یک بار دیگه نگاهش کردم قیافش شبیه چیزی شده بود که قابل توصیف نبود انگار یک شکلات بزرگ سبک نشانش داده بودند که درونش پوچ بود .خواصتم از کنارش رد شوم ولی اون برگشت و دوباره کیسه را جلوی من گرفت انگار میخواست از شیرنی هایش بیشتر به من بدهد چون کیسه را نزدیک تر کشید و بعد با صدای نازک مخصوص به خودش به من گفت چشم های قشنگی دارم و میتوانم یک مشت بردارم و منم یک مشت برداشتم این حرفی بود که در تمام عمرم هیچکس به من نگفته بود و حسرت شده بود دوباره رو دلم که چشمهای من قشنگ است حتی اگر اگر های زیادی داشته باشد از نظر من چشم ها واقعا شبیه زخم اند شاید کسی تا به حال توجه نکرده باشد اما ساختار آنها حقیقا عین یک زخم می ماند روی صورتی که شاید هیچکس نبیند اما چشم ها زود دیده میشوند ،همه زخم ها را خوب میبینند با زخم های خودشان

یک راه باریک بود و منو صندلی که به انتظار نشسته بودیم تا پدرم از راه برسد هی نگاه میکردم و او نیامده بود و من از انتظار متنفر بودم میدانستم که آنها مرا به تنهایی قبول نمیکنند یه زن از کنارم رد شد باد میومد، شدید بود خواستم نفس بکشم ،موهام رو کنار زدم ماسکم رو پایین کشیدم زن از کنارم رد نشده بود خیره مونده بود بهم با قیافه ای نظیر اینکه هیولا دیده باشد .چیزی نگفت اما مثل این بود که راجب زخم ها بپرسد زخمی که نوری از آن ندمید .

ولی ناگهان یاد شکلات افتادم دست توی جیبم کردم تازه یادم افتاد که زخم های من سر بسته موند

انتظارداستان
۱۰
۲
Av39
Av39
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید