امروز از خیابانی عبور کردم، چشمم به درختی خورد که چشم داشت. به تنهاش چند چشم دیدم، انگار مرا زیر نظر داشت.
من زیر لب آهنگی را زمزمه میکردم و آن را میدیدم.
گمان جالبیست اینکه درخت بینا باشد، چشم داشته باشد، همهی رهگذرانِ خیابان را ببیند و بشناسد، حافظه داشته باشد و به شکل خاطره در خودش ذخیره کند.
یعنی مثلا مرا تا سالها به یاد داشته باشد، به یاد بیاورد سالها قبل دختری که کولهپشتیای مشکی رنگ به دوش داشته و موسیقی گوش میداده او را دیده، راجع به آن گفته و عکسی گرفته.
گمانِ اینکه همه چشم دارند چطور است؟
مثلا بیایید فکر کنیم سبزهها، گلها، آسمان، خورشید و خیلی چیزهای دیگر چشم دارند!
به این فکر میکنم در این حالت چه رفتاری از خودم نشان میدهم یا اصلا رفتار من چه تاثیری بر روحِ اینها دارد؟! ممکن است اشکِ من اشک باران را هم دربیاورد؟ یا ممکن است خندهی من گلها را بشکفد؟
ممکن است خشم من موجب خشم آسمان شود؟
چشمها هستند که تاثیر بگذارند و تاثیر بپذیرند. هرچشمی روحی زنده پشتش دارد، آمیخته با درد، خشم، غم، حسرت و حرفهای نگفته.
گاه چشمها بیشتر از زبان حرف میزنند، راستش فقط اهلش را میخواهد تا بفهمد، اهلش و صاحبش توانایی فهمش را دارد.
چشمهای آغشته به اشک را دیدهای؟! رگههای خونی را در سپیدی چشم دقت کردهای؟ ترکیب خون و اشک ترکیب غریبیست، ترکیب غمانگیز و ترسناکیست.
اگر تا بهحال به چشمها دقت نکردهای، از این پس دقت کن. ببین این دو مروارید چهها که نمیکنند!