ده سال از عقدمان میگذرد و من به عادت سالانهای که دارم پایبندم و از خود میپرسم که آیا او انتخاب درستی بوده؟ آیا من انتخاب درستی برای او بودم؟ راستش پرسش دومی را او باید بیشتر از خودش بپرسد.
در افکارم غرق شدهام و فراموش کردهام که ساعت از ۵ عصر هم گذشته، صدای باران را میشنوم که میبارد، پنجره را باز میکنم و نفس عمیقی میکشم.
معمولا در چنین روزی زوج ها خوشحالند، عکس دونفرهشان در شبکههای اجتماعی پست میکنند عاشقانه مینویسند و حرف میزنند البته همهی این ها ظاهر ماجراست. باید دید دور از فضای مجازی و غیر واقعی چگونهاند. فضایی که مجبورشان نمیکند برای هر لحظهی شان ژستی بگیرند و لبخندی بر لب بزنند. لیوانم را از آبی سرد پر میکنم و یک ضرب مینوشم.
بر روی مبل مینشینم و آلبوم را از روی میز روبه رویی بر میدارم. به گمانم امروز روز خوبی برای یادآوری است. آلبوم را باز میکنم. از عکس های کودکی و نوجوانی عبور میکنم؛ به عکس های جوانی میرسم، جوانی خودم و جوانی او. به عکس های دانشگاه میرسم. به روزی میرسم که اولین بار او را دیدم. او را؛ خسرو را دیدم. جوانی بود به غایت محترم؛ با سواد و خوشتیپ. کم کم او را میتوانستم همان شاهزادهای ببینم که تنها، اسب سپیدی کم دارد که با آن به دانشگاه بیاید. آن روز که صریح و ساده گفت که مرا میخواهد. میتوانستم صدای ذوق دلم را بشنوم و صدای نفس نفس زدنش را وقتی داشت از جایش بالا و پایین میپرید.
من بله را به او گفتم؛ شدم زن این خانه و شاهزاده، مرد این خانه شد. خسرو مرد مغروری بود، باورهایی داشت که عذابم میداد؛ از باور های نم کشیدهاش دیواری میساخت و مرا آنجا زندانی میکرد.
کم کم آن شاهزاده جایش را به یک مرد عادی داد؛ خیلی عادی. یک روز بی حوصله و خسته یک روز پر انرژی و خوشحال. یک روز عصبی؛ یک روز آرام، اما چیزی بود که هیچ وقت قابل تحمل نبود قفسی بود که میساخت و مرا ظالمانه در آنجا میانداخت و من هیچ وقت نمیتوانستم از آنجا فرار کنم. در سفسطه کردن ماهر بود و میخواست به من بفهماند که در زندان نیستم. او اجازه نمی داد کارهایی که دلم میخواست را بکنم، عزت نفس خودم را از دست داده بودم تا اینکه در پنجمین سالگرد ازدواجمان، در چنین روزی که نشسته بودم و این هارا با خودم مرور میکردم، نشستم جلویش و گفتم: من دیگه نمی تونم.
گفت: یعنی چی؟
_ دیگه نمی تونم باهات زندگی کنم.
+ ها؟
_ من میخوام ازت جدا شم.
سرش را پایین انداخت؛ بلند شد و در را باز کرد و از خانه خارج شد. آنقدر جدی گفته بودم که مثل سیلی به صورتش خورد. جالب اینجاست من و خسرو هیچ وقت دعوا نمیکردیم. البته من این را چیز خوبی نمیدانم، باید دعوا میکردیم، داد میزدیم تا میتوانستیم آن روی دیگر خودمان را ببینم. همیشه او برای کارهایش توجیه داشت و همینطور جوابی در آستینش داشت و من مانند او نبودم؛ عزت نفسم و غرورم ضعیف شده بود و نمیتوانستم کاری کنم.
اما آن روز همه چیز فرق میکرد؛ آن شب دیروقت به خانه برگشت و احتمالا فکر میکرد من حرف صبح را فراموش نکرده بودم و دوباره گفتم: میخوام ازت جدا شم. هیچ راهی نداره.
مرتب تکرار میکردم که هیچ راهی نداره که به زندگی با خسرو فکر کنم اما تهِ تهِ ذهنم؛ تصویری نامشخص از خسروی دوران دانشگاه را به یاد داشت و به آن دلبسته بود. آن قسمت از ذهنم از سرِ حماقت هنوز خسروی دانشگاه را تحسینش میکرد ولی خسرو تغییر نکرده بود من بیشتر او را شناخته بودم.
خسرو جا خورده بود، هیچ وقت آنقدر مصمم مرا ندیده بود. صدایش برخلاف همیشه میلرزید، گفت: ما چه مشکلی مگه باهم داریم؟ همدیگه رو دوست داریم. زندگی میکنیم، حالمون هم خوبه.
به چشمانش زل زدم وگفتم: مشکل دقیقا همینجاست که تو همیشه به جای من حرف زدی. نه آقا! من دیگه دوسِت ندارم و فکر نمیکنم روی این شبانهروز کسل کننده که خالی از شور و عشق و آرامشه بشه اسمِ زندگی گذاشت.
گفت: من ولی دوسِت دارم. خودت اینو خوب میدونی. بگو چیکار کنم؟
سکوت کردم؛ می خواستم حال مبهم و ناموزونی که سال ها داشتم را به جانش بیندازم و موفق شدم. چند روزی اینطورگذشت و من مطمئن به از بین بردن این پیوند بودم و هر لحظه صدهزار بار خدارا شکر میکردم که بچهای میان دعوای من و او نیست که آسیب ببیند.
او نمیخواست جدا شود؛ بارها میگفت که دوستم دارد اما واقعا نفهمیدم پس این علاقه سال های اول زندگی کجا بود. چرا آنقدر پشت واژههای منطقی و باورهایِ متعفن پنهان میکرد و چرا من آنقدر صبر کردم؟! منتظر چه بودم؟! چرا آنقدر شجاع نبودم که زودتر فریاد بزنم؟
وقتی در نهایت خسرو شجاعت مرا دید که مصمم بودم به رفتن؛ از من فرصت خواست.
او نمیخواست مرا از دست بدهد، آن مدت روی دیگری از او دیده بودم که از پشت نقاب غرور درآمده بود. او فرصت خواست و من ترسیدم. ترس از منتظر بودن و نرسیدن. ترسی در وجودم پر شد که نشان از امید واهی میداد، امیدی که میتوانست بیشتر از قبل روحم را آزار دهد اما، مادرم که ارزشمند ترین کس زندگیام بود گفت: قبول کن دخترم؛ یکبار بهش فرصت بده که این زندگی یخزده را گرم کنه.
من قبول کردم. ریسک بزرگی کردم اما به امتحانش میارزید. او نه به سرعت اما کمکم دیوار ها را برداشت. سال ها گمان میکردم او دراین ماجرا بيشتر تغییر کرده اما آنکسی که از این رو به آن رو شده بود، من بودم. من بودم که دستش را گرفتم که ترس هایش را رها کند. بهش یاد دادم که زندانی کردن راه درستی برای دوست داشتن و نگه داشتن آدمها نیست. به او گفتم که عشق زمانی معنا پیدا میکند که با زبان و دهانت آن را جمله کنی و نثار یارت کنی؛ وقتی معنا پیدا میکند که در عمل نشان دهی. اکنون که به گذشته نگاه میکنم او را پسر بچهای زخم دیده میبینم که بعد از آن ماجرا خواست که زخم هایش درمان شود؛ زخم هایی از کودکی بر روحش داشت اما پشت این سردی قایمش میکرد. من و او با کمکِ هم زخمهایش را بستیم؛ دستش را گرفتم. به خسرویی رسیدم که نه از جنس آن پسری بود که در دانشگاه دیده بودمش نه مردی که پنج سال باهاش زندگی کردم. ورقی تازه از زندگیمان زده شد؛ سخت و دردناک گذشت ولی گذشت و آن چیزی که به آن مطمئن شدم این بود که عشق خسرو به من اجازه نداد که بروم و احساس من نسبت به خسرو نگذاشت که او را اینطور نیمهراه رها کنم.
آلبوم را میبندم و روی میز میگذارم. نمیدانم چرا امروز آنقدر دلم گرفته درحالیکه باید خوشحال باشم. احساس عجیبی دارم احساسی توأمان شادی و غم. احتمالا بخاطر این است که ساعت از ۷ عصر گذشته وخبری از خسرو نیست. دلم میخواست امروز آغوشش را باز کند و مرا در آغوشش جای دهد اما بی آنکه به یاد بیاورد امروز چه روزیست در را پشت سرش بست و رفت.
زنگ به صدا در میآید؛ به سمت در میروم و در را باز میکنم. خسرو در چارچوب در نمایان میشود در دستش دسته گلی از گل بابونه دارد که چشمانم جلبش میشود. دسته گل را به دستم میدهد و هماندم نفس، دخترِ شیرینمان به سمت پدرش میدود و در آغوشش میرود.
به چشمان خسرو نگاه میکنم؛ لبخندی بر لبم مینشیند او میگوید: سالگرد ازدواجمون مبارک.
خوب نگاهش میکنم و ادامه میدهم: پنجمین سالگرد زندگی مشترکمون مبارک.