_ آقای جونز، کتاب بلندیهای بادگیر رو کدوم قفسه بزارم؟
آقای جونز با شنیدن صدایم، به خودش میآید و جواب میدهد: درسته همونجا بزار.
میانِ قفسههای کتابِ کتابخانهی آقای جونز قدم میزنم، جز من و دو نفرِ دیگر کسی نیست.
غروبِ پاییز و کتابخانه ترکیب بینظیریست که میشناسم بخصوص اگر باران ببارد.
باران سنگینتر میبارد، انگار میخواهد سقف را سوراخ کند، به دنبال کتابِ موردِ نظرم زیرِ نورِ کم کتابخانه میگردم.
آقای جونز نامم را صدا میزند: رُز؛ رز!
از میان ققسهها به سمت صندوق که آقای جونز پشتِ میزش نشسته است، حرکت میکنم.
او با دیدنم میگوید: امروز زودتر کتابخونه رو تعطیل میکنم.
از شنیدنش ابراز ناراحتی میکنم و ادامه میدهم: آقای جونز! بزارید من بمونم و کتابمو پیدا کنم و کارامو انجام بدم.
_ من امروز باید زودتر برم خونه.
طبق معمول کنجکاوی امانم را میبرد و میپرسم: چیشده؟ خبریه؟
او امروز احوال متفاوتی دارد؛ انگار بیشتر از هر زمانی ذوقِ برگشت به خانهاش را دارد، چشمانش پر از شور است. او را خوب میشناسم، غالبا بعد از کلاسهایم به کتابخانهی آقای جونز میروم و از بودن در اینجا کنار کتابها و او و آدمهای باسوادی که میتوانم با آنها آشنا شوم لذت میبرم.
آقای جونز آخر با همان ذوق جواب میدهد: پسرم اومده!
با شنیدنش جیغِ کوتاهی میکشم و میگویم: وای! آقای جونز! پسرتون اومده!
او با لبخند زیبایی که بر لب دارد، سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد و میگوید: واسه همین باید برم!
به یاد دارم که او از پسرش گفته که هفت سالیست برای تحصیل رفته خارج از کشور.
کاملا از چهرهاش، چشمانش دلتنگیاش آشکار است.
باران شدت بیشتری میگیرد، او کمی به فکر فرو میرود و بعد از کشوی میزش دسته کلیدی روی میز میگذارد و میگوید: میتونی بمونی اینجا تا یه ساعت بعد، بعد خودت میدونی چجوری قفل کنی و بیای، توی مسیر هم دسته کلیدارو بده بهم.
از اینکه راهحلی پیدا کرده، خوشحال شدهام. با خرسندی و ذوق میگویم: آقای جونز شما خیلی مهربونید!
بعد از اندکی مکث میگویم: اگه هم مشتری اومد، راهنمایش میکنم، میتونید این مدت روی من حساب کنید، بعد کلاسهای دانشگاه وقتم آزاده.
آقای جونز میزند زیر خنده و میگوید: تو فعلا چند ماهه رفتی کالج، حواستو بزار سرِ درس و دانشگاهت.
او کتش را از چوب لباسی گوشهی کتابخانه برمیدارد و میپوشدش، چترش را باز میکند و کتابخانه را ترک میکند.
از پشتِ پنجره به خیابانِ خیس نگاهی میاندازم، هوا رو به تاریکیست و برگهای زرد با باد و باران میرقصند.
قدری خیره میمانم و بعد برمیگردم، کتابِ موردِ نظرم را پیدا میکنم و شروع میکنم به ورق زدنش.
چند دقیقه بعد صدای در میآید، همراه با باز شدن در، صدای باران شنیده میشود، احتمالا مشتری آمده و باید راهنماییاش کنم.
جلو میروم اما روی چهرهاش سایه افتاده و واضح دیده نمیشود، قدمی به جلو برمیدارد و زیر نورِ زرد رنگ جلوی صندوق قرار میگیرد. مردی جوان با کتِ بلند مشکی رنگ و بوت و پیراهن قهوهای رنگ بدون اینکه بخواهد نگاهی به من بیندازد و حرفی بزند. به تمام قفسهها و در و دیوارهای این کتابخانهی کمنور توجه میکند.
سرفه میکنم تا حواسش را به من بدهد و میگویم: سلام!
او هم سلام میکند، تا میخواستم راهنماییاش کنم او بیتوجه به من به راهش ادامه میدهد و کتابها را بررسی میکند.
رفتارش گستاخانه است، تلاش میکنم اهمیتی به او ندهم و به کارم ادامه دهم.
کتابها را بررسی میکند و بعد از پلهها بالا میرود، نمیتوانم حواسم را از رویش بردارم، آدمِ مشکوکی بنظر میرسد، مضطرب میشوم. نکند بخواهد بلایی سرِ من و این کتابخانه بیاورد.
مشکوک نگاه میکند، ترسم هرلحظه بیشتر میشود؛ رزِ احمق آخر این چهکاری بود! کاش تو هم میرفتی!
از طبقه بالا به سمت قفسههای کتاب نگاهی میاندازد و باهمان نگاههای عجیب و خشک از پلهها پایین میآید.
تلاش میکنم سرم را با کتابی که در دست دارم گرم کنم و انگار اهمیتی به او نمیدهم.
میان دو قفسهی کتاب نزدیکم میشود، همان ژانر کتابهایی که من بدست دارم. کتابها را وارسی میکند. نفسم توی سینه حبس شده، مضطرب فقط به این فکر میکنم چطور باید از شرش خلاص شوم.
میبینمش که با لبخندی نگاهم میکند و میگوید: نظرتون راجع به کتابی که دستتونه چیه؟
بعد خندهاش تیزتر میشود و از دستم کتاب را میگیرد و وارونهاش میکند و میگوید: برعکس دستت گرفتی؛ میخواستم ازت راجع بهش بپرسم ولی انگار حواست نیست.
حس بدی از او آن خندهی تمسخرآمیزش میگیرم، در جواب میگویم: به شما ربطی داره که حواسم به کجاست؟تند برخورد میکنم و عصبیام، او فاصله میگیرد و زیرِ نورِ کم کتابخانه میگردد.
می بینمش که نزدیک صندوق میشود، آرام آرام پشت صندوق میرود.دیگر کار از کار دارد میگذرد، این مرد خیالی دارد، باید خودم را ثابت کنم. باید از اینجا محافظت کنم.
نزدیکِ صندلی آقای جونز، دست به میزش میزند.
چوب لباسی خالی را بلند میکنم و به آرامی و بیآنکه صدای اضافهای از پاهایم تولید کنم به سمتش قدم برمیدارم.
او وقیحانه دست میبرد به سمت کشوی آقای جونز که آن لحظه چوب لباسی را از پشت به گردنش نزدیک میکنم و با صدای تیز و بلندی میگویم: از جات جم نخور؛ دزد. فکر کردی میتونی افکارِ پلیدتو اجرا کنی؟! کور خوندی.
چهرهاش را نمیببینم، دو دستش را مثل کسانی که لولهی تفنگ روی سرشان است، بالا میبرد.
تکرار میکنم: اگر تکون بخوری با همین میزنم توی سرت.
او میخواهد رویش را برگرداند، صدایش میلرزد:خانم! توضیح میدم.
اجازه به او نمیدهم، میگویم: همین الان پلیسو خبر میکنم.
صدایش را بالا میبرد: اینکارو نکن.
تلفن را بدست میگیرم و با دست دیگر چوب لباسی را روی سرش نگه میدارم عرق کرده و آشفته منتظر صدایی از پشتِ تلفن میمانم. قبل از اینکه صدایی از تلفن بشنوم، با یه حرکت تلفن را خاموش میکند و با دست دیگر چوب را از دستم میقاپد، من مانع میشوم، او میکشد، من میکشم، درنهایت کتاب و دفترهای روی میز با برخورد کردن چوب لباسی به میز روی زمین پخش و پلا میشود. پیروز این کشمکش همین مردِ مشکوک میشود، چوب لباسی را به دست میگیرد و یک گوشه میگذارد.
من عصبی نگاهش میکنم و میگویم: نمیتونی فرار کنی.
همان لحظه تلفن زنگ میخورد، یک آن تلفن را قبل از من میقاپد و شروع میکند به صحبت کردن.
_ نه آقای جونز نیستند. بله؛ بله. من پسرشونم، بهشون میگم.
در حالیکه به من خیره بود واژهی پسر را گفت. واقعا یعنی چه؟!
او پسرش بود؟ همان پسری که سالها منتظرش بود؟! وقتی به یاد رفتار و حرفهایم میافتم خجالت میکشم، نمیدانم باید چه بگویم. وای در بدترین حالت ممکن ضایع شدم.
تلفن را قطع میکند، چترش را برمیدارد و میگوید: مایکل جونز! و شما؟!
با تردید و آشفتگی جواب می دهم: رز
دستی به موهایش پریشان شدهی خرماییرنگش میکشد و میگوید: دسته کلید رو وقتی برمیگردی بده به پدرم.
در را باز میکند، رویش را برمیگرداند، صدایش با صدای باران یکی میشود، لبخندی، پوزخند مانند میزند و میگوید: از آشنایی باهات خوشحال شدم.
و در را میبندد؛ محکم به سرم میزنم و میگویم: چطور باید از این یه بعد رویِ آقای جونز را ببینم! رز کاش میرفتی و اینطور نمیشد.
ستایش باقری