خیلی دوست دارم با نوازش پرتو های نور خورشید از رخت و خواب هایم رها شوم ولی صدای قل زدن آب های درون کتری این کار را انجام میدهد ،مانند آن نوازش خورشید شاعرانه نیست .ولی...خوب است.
با کنار زدن پرده برای اولین بار بعد از چند ماه نسیم نسبتا گرمی پوستم را نوازش میکند.برای همین انتظار داشتم تا خورشید مرا بیدار کند زیرا که هواشناسی گفته بود که کم کم صدای پای بهار به گوش میرسد و اگر بخواهم شاعرانه اش نکنم امروز هوا کمی آفتابی است.
سعی میکنم برای ثانیه ای هم که شده به هیچ چیزی فکر نکنم و خودم را جای وسایل خانه بگذارم.وسایلی قدیمی که شاید از من بیشتر حس تجدید دیدار با بهار را تجربه کرده اند شاید هم فقط به خاطر همین ادامه میدهند.
از وقتی که یادم هست آن مواقعی که در خانه ی مادربزرگ ساکن نبودیم و سن من هم بسیار کم بود این وسایل این جا حضور داشتن.با دیدنشان میتوانم بوی کتلت های مامان پز را که با روغن فراوان سرخ میشدند را حس کنم کتلت های که آن مواقع با بوی آن ها بیدار میشدم .آن روز ها ما برای عید چند روزی در خانه ی مادربزرگ میماندیم . این برای من مثل بهشت بود.
با دیدنشان یاد ظهر های همان روز ها می افتم که اهالی خانه از خوردن یک ناهار درجه یک به استقبال خوابی عمیق رفته بودن و لی من تنها چیزی که احساس نمیکردم خستگی ام بود .مجبور بودم که از اتاقی که مادرم و مادربزرگم خوابیده بودند بیرون بیایم و با تمرکز کامل جوری با انگشتان پایم از میان دایی و پدربزرگم رد میشدم گویی که چندین سال است رقص باله تمرین میکنم و بعد خود را به سمت حال میرساندم.
سعی میکردم که آنجا وسایلی را پیدا کنم تا شاید با آن ها سرگردان شوم ولی نه.بعد از این سعی میکردم که از طریق پنجره به حیاط بروم ولی نه این هم جواب نمیداد(از طریق در هم نمیتوانستم بروم چون که قدم به دستگیره آن نمیرسید).وقتی که ناامید میشدم سعی میکردم که به حرکت سایه ی درخت که به طور عجیبی روی قالی میافتاد توجه کنم.بعد از چند ثانیه گویی که ان درخت من را دعوت به رقص کرده باشد با او همراه میشدم و مانند او پیچ و تاب میخوردم.بعد از این که خسته میشدم بر روی مرکز قالی دراز میکشیدم.قصد خواب نداشتم اما صدای ویز ویز یخچال چشمانم را سنگین میکرد و من بعد از چالش های فراوان به خواب میرفتم .
این وسایل من را یاد عصر همان روز میاندازد که با احساس کردن کرد و خاک درون بینی ام بیدار میدم و بعد از گذراندن دوران گنگی بعد از خواب متوجه میشدم که زمان زیادی است که به خواب رفتم.
سریع به سمت پنجره ی اتاق که از حالت عادی کمی بالاتر بود میرفتم و این را هم متوجه میشدم که تقریبا عصر است، اما نه من در اتاق پذیرایی(حال)نبودم بلکه در اتاق دایی ام بودم. وقتی که متوجه میشدم که نمیتوانم از این اتاق بیرون بروم سریع اشک هایم مانند رودی پر خروش جاری میشدند و بعد از ثانیه ای بعد مادر به سراغم میآمد.از طرز لباس هایش متوجه میشدم که مهمان ها برای عید دیدنی به خانه ی ما امدن و سریع خود را به مادرم میچسباندم تا با او به سمت پذیرایی بروم.
وقتی که با آن ها روبه رو میشدم بعد از سلام و احوال پرسی که از خجالت میمردم تا این کار را انجام دهم بر روی مبل مینشستم و خودم را پشت مادرم پنهان میکردم.
و سرانجام با دیدن این وسایل یاد مادربزرگی می افتم که دیگر ندارمش تا برایم دو برابر مهمان ها ناپلئونی بگذارد....