من به بند تو اسیرم تو زمن بی خبری
آفرین! معرفت این است که ز من می گذری
طعنه ی غیر ندیدی که بسوزد دل تو
که بدانی که چه سخت است به خدا در به دری
خلوت عشق گزیدن هنر لب زدن است
لب من تر کن از آن جام لبان شکری
معرفت نیست من اینجا و تو آنجا و دلی
بگذاریم به امید نگاه دگری
درد و اندوه مرا تا قلم مرگ نوشت
قلم افسوس بخورد از من و این بی نظری
منسوب به شهریار