m_87829564
m_87829564
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

شجاعت


من آدم شجاعی نیستم. حقیقتا ترسوام. از سوسک، مار، تاریکی و از راستگویی می‌ترسم. وحشت من محدود به دنیای بیرون (و رفتارهای بیرونی من) نمی‌شه. من از فکرای خودم و حتی خواب‌هام هم می‌ترسم.

اما خب همیشه «شجاعت» برام یه جور فضیلت بوده نه یه جور خریّت. یعنی دست‌کم حالیمه که آره و اینا ‌ و خب قاعدتا از آدمایی که حالیشون نیست و اینا و فک می‌کنن خیلی زرنگن متنفرم.

با این اوصاف، واضحه که همیشه آدمای شجاع رو تحسین می‌کردم اما وقتی نوبت به خودم می‌رسید چون می‌دونستم جون ایستادگی رو ندارم و با یه فوت پخش زمین و هوا می‌شم، شجاعتم رو تا می‌کردم و خیلی شیک می‌ذاشتم تو جیبم و عینهو شتر به جهت مخالف یورتمه می‌رفتم.

این کار همیشگی منه: فرار.

بزرگ‌ترین ترس من فکر کردن به مرگ عزیزام بود و من همیشه ازش فرار می‌کردم. وقتی عشقم مریض شد هم فرار می‌کردم. وقتی داروها جواب نداد هم فرار می‌کردم. وقتی دکترها جوابمون کردن هم فرار می‌کردم. وقتی زجر می‌کشید، وقتی تو بغلم مُرد… وقتی گذاشتمش زیر خاک، وقتی برای اولین بار بدون اون برگشتم خونه، باز هم فرار می‌کردم. من هنوز فرار می‌کنم. هر روز و هر لحظه… بی‌نهایت جا می‌شناسم برای فرار اما راستش رو بخواهید دیگه خسته شدم…

خیلی خسته‌ام…

زجرِ نبودن عزیزترینم، هستی‌ام رو می‌سوزونه. روحم شعله می‌کشه و من تاول می‌زنم و تاول‌ها می‌ترکن و خون‌آبه تمام روابطم رو برمی‌داره. من از دیدن و حس کردن همه چیز و همه کس محرومم و مثل آدمی که در حال شعله کشیدنه، فقط دارم می‌دوم. اما راستش رو بخواهید دیگه خسته شدم…

دیروز که می‌سوختم و دود می‌شدم و از چشمام خون‌آبه روان بود و من با نهایت سرعتی که می‌تونستم پناه برده بودم به سطحی‌ترین محتواهای دنیای مجازی؛ دیگه کم آوردم، دیگه نتونستم …

دیگه خسته شدم. ایستادم. سوختم. آب شدم. دود شدم. جلز و ولز قلبم رو شنیدم، بوی تلخ خاکسترم رو استنشاق کردم. زخم‌هام رو لمس کردم و چشم در چشم «نبودنش» دوختم.

. . .

دیدین وقتی کسی با ترسش مواجه می‌شه، اطرافیان برای تسکین طرف دایم می‌گن «تموم شد، تموم شد!» (حتی اگه تموم نشده باشه و سوزن تا بیخ تو ماتحتش فرو باشه) یا می‌گن «چیزی نمونده، تو می‌تونی!» (حتی اگه خیلی مونده باشه و طرف شاشیده باشه) خب اینجور مواقع ما هممون می‌دونیم این حرفا به درد عمه‌ی آدمم نمی‌خوره، چه برسه بتونه دردت رو تسکین بده! اما بیایین یه لحظه صادق باشیم؛ همه‌ی اون دردا، اون ترسا، همشون تموم شدن. کاری به پارگی که از خودشون به جا گذاشتن ندارم. کار به تموم شدنش دارم.

اون سه نقطه‌ی بالا، توصیفیه از پارگی من. کاری بهش ندارم. اما امروز خواستم براتون بنویسم و بهتون بگم، کار با تموم شدنش دارم. من هر ثانیه با گفتن این جمله که «تموم می‌شه، تو می‌تونی، آخرشه!» خودمو به ثانیه‌ی بعدی می‌رسونم. من شجاع نشدم، خسته شدم.

من ترسوترین خسته‌ی این جهانم و با تک تک سلول‌های سوخته‌ام عاشق مرگ‌ام.

فرارزندگیمرگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید