عزیزترین انسانی که در زندگی داشتم همیشه بهم میگفت «بنویس!». حالا مُرده.
ناراحت نشین. یعنی اگه میخوایین هم بشین. ولی میخوام بدونین اونجوری نبوده که بمیره و من حالا بعد مرگش شروع کنم به نوشتن و اون دیگه هیچ وقت نبینه من چیا نوشتم و واویلا. قبل از اینکه بمیره هم مینوشتم. اونم میخوند. و با شدت و حدت بیشتری بهم میگفت «بنویس!!»
یه استاد هم داشتم که میگفت «بنویسین!» این یکی دیگه اصلا ناراحتی توش نداره. چون هم استاده زندهاس، هم خب راستش مخاطبش کل بچههای کلاس بودن. استادمون معتقد بود آدم وقتی میشینه فکر میکنه (اگه بشینه فکر کنه)، محتملا کلی اندیشهها و استدلالها و ادراکهای مختلف میاد تو ذهنش (اگه بیاد تو ذهنش)، و اونوقت فکر میکنه چقدر چیز میدونه! اما اون میگفت این یه اندیشهی کاذبه. استدلالش هم این بود که اگه بخوای اون اندیشههات رو بنویسی، عین خر تو گل میمونی. من محترمانهتر میگم: عین خر تو گوه میمونی (دستکم اندیشههای من یکی که گوهیان). استادمون میگفت وقتی بتونی بنویسی یعنی یه چیزی فهمیدی.
عزیزترین انسانی که در زندگی داشتم (همونی که مُرده) چنین باوری نداشت. اون میگفت مهم فهمیدن نیست. چون خیلی اوقات من چیزایی مینوشتم که خودمم نمیفهمیدم. اما اون لذت میبرد. نه که عاشق چشم و ابروم باشه (که البته بودا ولی ربطی به نوشتههام نداشت (شایدم یکم داشت (محتمالا داشت))) اما خب وقتی میخوند، میگفت چقد احساست رو قشنگ نوشتی. کاری نداشته به اینکه من چی فهمیدم و چی نفهمیدم. میگفت «حسهارو قشنگ میگی، بازم بگو» خب منم اون وقتا خرِ تو گِل (یا محترمانهتر خرِ تو گوه) نبودم. فک میکردم پروانهی روی سمن و یاسمنم.
امروز که در حال رنج کشیدنم و از نبودن عزیزترین انسانی که در زندگی داشتم، گوشت تنم رو گاز میزنم، دوستی بهم گفت «بنویس…» بهم گفت برای خودت ننویس. برای کسی بنویس. و فقط بنویس…
راستش کارم رو سخت کرد. چون اگه بخوام برای کسی بنویسم (حتی شده برای یک نفر) مثل این میمونه که بخوام گوهی رو مزیّن به بوی سمن و یاسمن کنم. باید از اندیشههام بگم، از چیزایی که فکر میکنم فهمیدم و از چیزایی که مطمئنم احساس کردم. کارم رو سخت کرد اما بهم بشارتی هم داد. بهم گفت: «باشد که تو را نوری شود در تاریکیها»
پینوشت، برای اونایی که ارباب حلقههارو دیدن:
هدیهی گالادریل به فرودو، نوری بود از ستارهی ائارندیل. رنجی که به من رسیده، مثل نیش شلوب، اون عنکبوت سیاه، در تاریکیهای موردور، از من جنازهای ساخته با چشمانی تهی. دوستی برایم بشارت نور آورده… کاش راست بگوید…