پیشنهاد میکنم اول فایل صوتی رو پخش کنید و بعد متن رو بخونید.
شب که میرسد از این همه خطوط راست، از همه مستطیل و مربع هایشبیه به هم ، از رنگ آمیزی مرده اما کفن نشده ساختمان ها به رود پناه میبرم،خانه بیش از حد تکراریست ولی چه خوب که گهگداری زلزله اگرچه ویرانگر اما خط و خطوطی بدون اینکه صاف بودن برایش مهم باشد برایم به یادگار گذاشته ، همه آنها قاب عکس لازم دارند طوری که هیچ زلزله دیگری مخدوششان نکند. پاهایم را لخت لخت کنار رود دراز میکنم و به همه چیز فکر میکنم ، به همه.....
بچه که بودم هرزگاهی از روز مرگی خسته میشدم ، قبل از شام پتو را سرم میکشیدم تا به بهانه شام هم که شده با نازم بازی کنند چندین بار آن جمله معروف را بشنوم ، بیشتر لج کنم و شام نخورم، فردا هم نوبت بستنی باشد ، حیف که هم خریده میشد هم تعارف میشد آخر سر هم آب.
از همه داستان ها که خسته میشوم ، رود و ماهی ها با آن سنگ و جلبک هامنتظرم بوده اند تا برایشان داستانی را تعریف کنم که همیشه برایشان سوال بود ، داستان ریرا را ، دختری که همه اینجنگل را آراست ، هم شروع و هم پایان آن کلمات را شرمنده میکند . از کجا معلوم ، سنگ ها دخترکان در حسرت یک دامن صورتی نباشند که هرگز آن را ندیدند چون دور بود و دیر؟ ماهی ها مردان 40 ساله در بحران میانسالی نباشند؟ ابر ها همان هایی نیستند که جنگ آنهارا خانه نشین کرد؟ برگ ها همان سیاستمدرانی نیستند که دنیا را به آنها باختیم؟ جلبک تنه درختی نیست که مورچه آنرا پس زد واکنون دارد رود را خراب میکند؟
رود همیشه دست تازه ای برای رو کردن دارد ، همه پیش بینی ها غلط از آب در می آیند گویی آب آنهارا مسخره میکند ، اما مطمئنم دریا برایم قصه از پیش تعریف شده است ، بهتر از آنچه فکر میکنم صیقلم داده شده ام ، پاهایم را احساس نمیکنم قادر به حرکتشان نیستم ، مثل همان سنگ ته رود ، اما بازی بین ماهی و بچه قورباغه را میبینم، نفس کشیدن بوته سمت راست را هم میبینم ، باز هم رود دست جدیدی رو کرد ، قرار است مثل او همه چیز را منعکس کنم.
پایان