فاطمه ملائی
فاطمه ملائی
خواندن ۱۹ دقیقه·۲ سال پیش

شما قبل از هر چیز، آدم خوبی هستید.

به نام خدایی که جز او هیچ ندارم.

قبل از هر چیزیی بیایید برایتان یک داستان تعریف کنم. جبران خلیل جبران در کتاب «عروسان دشت» داستانی دارد به نام«یوحنای دیوانه» که پاره ای از این داستان به شرح زیر است:

«تابستان بود. یوحنا هر روز صبح گوساله ها را به سوی مزرعه می برد و زمین را شخم می زد و به آواز پرندگان و بهم خوردن شاخه ها گوش فرا می داد. ظهر هنگام در کنار جویبار می نشست و طعام می خورد و تکه هایی از خمیر نان برای گنجشکان بر علف ها می گذاشت. هنگامی که غروب ذرّات نور را از فضا بر می چید به خانه ی محقر که مشرف بر روستاها و مزارع شمال لبنان بود، باز می گشت و در کنار پدر و مادر سالخورده اش می نشست و به سخنان آنان گوش فرا می داد آنگاه در آرامش شب به خواب می رفت.

در فصل زمستان نیز در کنار شومینه می نشست و به صدای بادها گوش فرا می داد و درباره ی دگرگونی فصل ها می اندیشید و گاه از پنجره به سوی دره های پوشیده از برف و درختان بی برگ که همچون گروهی از فقرا گرفتار سرما و توفان شدید هستند، می نگریست.

و گاه منتظر می شد تا پدرش بخوابد آنگاه گنجینه چوبی را می گشود و سرگرم خواندن انجیل می شد و گاه به پدرش نگاه می کرد مبادا از خواب بیدار شود زیرا او را از خواندن کتاب مقدس منع می کرد. کاهنان نیز در آن زمان نمی خواستند کسی از تعالیم انجیل بیاموزد زیرا خود را تنها مفسران کتاب مقدس می دانستند.

یوحنا جوانی خود را در میان مزرعه و کتاب روحانی گذراند. او کمتر سخن می گفت. هرگاه به کلیسا می رفت با اندوه باز می گشت زیرا تعالیمی که بر منبرها و کنار قربانگاه ها می شنید غیر از آنی بود که در انجیل می خواند و زندگی کشیشان غیر از زندگی زیبا و ساده ای که عیسی از آن سخن می گفت، بود!

روزی یوحنا گوساله ها را به دشت برد و در نزدیکی مزارع صومعه آن ها را برای چریدن رها کرد و خود بر تخته سنگی نشست و کتاب آسمانی را گشود و مشغول خواندن شد. آن روز آخرین روزهای صیام بود. در ایام صیام کسی گوشت نمی خورد. همه منتظر عید «فصح» بودند. البته برای یوحنا و روستاییان فقیر فرقی نمی کرد. زیرا آنانان همه ی عمر خود را در روزه بسر می بردند و تنها نان آغشته با عرق جبین و میوه های خریداری شده با خون دل می خوردند و مصرف نکردن گوشت و غذاهای چرب و لذیذ برایشان امری طبیعی بود!

ظهر هنگام یوحنا از جای خود برخاست اما هیچ اثری از گوساله هایش نیافت.

در اطراف دشت جستجو کرد. از راهبی که از مزارع می گذشت سراغ گوساله هایش را گرفت. راهب او را راهنمایی کرد. یوحنا پشت سر راهب راه افتاد. به صومعه که رسیدند یوحنا گوساله هایش را دید درحالی که یکی از راهبان آنان را با طناب بسته است و بر ایشان تازیانه می زند. راهب راهنما فریاد زد: بیایید! من آن چوپان گنه کار را دستگیر کردم!

یوحنا به رئیس آنان نگاه کرد و با تعجب پرسید: چه گناهی از من سر زده و چرا مرا دستگیر کرده اید؟

رئیس صومعه خشمگین شد و فریاد زد: گوساله های تو از علف های صومعه تناول کردند و شاخه های تاکستان ها را شکستند لذا تو را مسئول و مقصر اصلی می دانیم.

یوحنا گفت:پدر! گوساله ها عقل ندارند و من نیز فقیر هستم. ما را رها کن تا برویم. قول می دهم دیگر به این مکان نزدیک نخواهیم شد.

رئیس دست های خود را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خداوند به ما ماموریت داد تا از سرزمین هایش نگهداری کنیم زیرا این زمین ها مقدس هستند و کسانی که به آن نزدیک شوند را می سوزاند. اگر گوساله ها را از صومعه خارج کنی، همه ی علف هایی که خورده بودند به زهری کشنده مبدل خواهد شد! اگر می خواهی گوساله هایت را ببری سه دینار غرامت بپرداز.

یوحنا گفت: بر من رحم کن زیرا درهمی ندارم.

رئیس صومعه ریش انبوهش را با انگشت شانه زد و گفت: برو و قسمتی از مزرعه ات را بفروش و با سه دینار برگرد. بهتر است بدون مزرعه وارد آسمان شوی تا خدای بزرگ بر تو خشمگین نشود و گرفتار آتش جاوید نشوی!

یوحنا اندکی ساکت شد اما ناگهان چشمانش درخشید و گفت: چگونه راضی می شوی که فقیری زمین خود را بفروشد تا به صومعه که خزانه اش مملو از نقره و طلاست ببخشد؟ آیا عدالت این است که فقرِ فقیر بیشتر شود و مسکینان در گرسنگی بمیرند زیرا خدای بزرگ خطای ستوران گرسنه را نمی بخشد؟ وای بر شما پرستندگان بت های طمع! ای سنگ دلان شما در قربانگاه فروتنانه سجده می کنید اما در برار خدا عصیان می ورزید و اکنون به خاطر اندکی علف که خورشید برای من و شما یکسان می رویاند، می خواهید مرا دستگیر کنید؟ کتاب مقدس را بخوانید و به من بگویید کجای آن بدون رحمت و رافت سخن گفته باشد؟

رئیس صومعه فریاد زد: آن مجرم شیطان صفت را دستگیر و او را زندانی کنید. این شخص شایسته ی آمرزش نیست، نه اینجا و نه در آخرت.»

ماجرای یوحنا ادامه دارد اما من ترجیح دادم به همین قسمت کوتاه قناعت کنم و یک سوال مهم از شما بپرسم؟ قبل از جواب دادن به این سوال خوب فکر کنید.

به من بگویید تا امروز چند نفر را دیده اید که سرسختانه و مصر به باورهای غلط خود چسبیده اند و معتقدند مسیرشان اشتباهی نیست؟ چند نفر را دیده اید که با اعتقادات پوسیده یشان شما را مجاب کرده اند که گناهکارید، اشتباه می کنید و کسی که به سمت تباهی می رود شمایید نه آنها؟

چند نفر به شما گفته اند دیوانه؟ چند نفر از بالا به شما نگاه کرده اند؟ چند نفر چپ چپ نگاهتان کرده و زیر لب در گوش بغل دستی خوانده اند که شما یک شیطان صفت هستید که شایسته آمرزش نیست، نه اینجا و نه در آخرت؟ اصلاً بگویید چند نفر به سبب غرق شدن در باورهای غلط و تبدیل آن ها به عادت های سمی روزانه، شما را مسموم می کنند؟

به خوتان نگاه کنید. به دور و برتان نظری بیندازید. اطرافیانتان را بنگرید. دوستان، خانواده و حتی صفحه های کاربرهای مجازی که بیشتر به صفحه شان سر می زنید را با دقت تماشا کنید. از خودتان بپرسید کدام یک از آن ها سمی هستند؟

کدام یک از آن ها به باورهایی غلط و آغشته با سوبرداشت از عقاید درست، چسبیده اند و اصرار دارند شما را به مسیری فرعی و غلط سوق دهند که کیلومترها از راه اصلی و درست، فاصله دارد؟

در ادامه ی این مطلب می خواهم باهم به دنبال راهکار بگردیم. می خواهم با هم تصمیم بگیریم با این آدم ها چگونه رفتار کنیم. می خواهم شما را با خود به سفر ببرم. در این سفر با هم کوله بار می بندیم و قدم به قدم جلو می رویم تا به مقصد برسیم.

مقصد ما شهری ست خارج از محدوده ی یونان و روستایی که یوحنای دیوانه در آن می زیست. مقصد ما شهریست خیلی دور از جایی که در آن متهم شده ایم به شیطان صفت بودن. به آدمِ بدی بودن! میخواهم دستاوردهای خود را با شما به اشتراک بگذارم.

  • کوله بارتان را جمع کنید.

ابتدا یک لیست تهیه کنید. یک کاغذ سفید را به سه قسمت تقسیم کنید. بنویسد چه چیزهایی دارید؟ به چه چیزهایی احتیاج دارید؟ و به چه چیزهایی احتیاج ندارید؟ خیلی ساده است. به عنوان مثال:

چه چیزهایی دارم؟

1.من به خداوند بخشنده مهربان ایمان دارم.

2.من بنده خداوند و اشرف مخلوقات او در زمینم پس ارزش دارم.

رومی در قرن سیزدهم این شعر را سرود چون فهمیده بود هیچ انسانی بی ارزش نیست:

«با نیرویی بالقوه زاده شده اید.

با رویاها و آرزوها زاده شده اید.

با عظمت زاده شده اید.

با بال ها زاده شده اید.

برای خزیدن زاده نشده اید، پس نخزید.

شما بال دارید.

بیاموزید از ان اسنفاده کنید و به پرواز درآیید.»

3. من به اینکه از آدمی جز نیک و بد چیز دیگری به جا نمی ماند، اعتقاد دارم.

4.و....

به چه چیزهایی احتیاج دارم؟

1.من در وهله ی اول تنها به خداوند احتیاج دارم.

2. من به عشق، احترام و قضاوت نشدن احتیاج دارم.

یک ضرب المثل چینی می گوید:«نادیده گرفتن یک توهین بهتر از پاسخ به آن است. البته این بدان معنا نیست که بگذارید دیگران هرگونه که خواستند با شما رفتار کنند.»

3. من نیاز دارم که حریم شخصی داشته باشم. نیاز دارم که به من اعتماد کنند و برای هر چیزی در زندگیم حق انتخاب و آزادی داشته باشم.

4.و.....

به چه چیزهایی احتیاج ندارم؟

1.من از کسی که راهنمایی ام کند تشکر می کنم اما به نصیحت کسی که سعی کند اعتقادات نادرست خودش را به من تحمیل کند احتیاجی ندارم.

2. من به آدم هایی که حاضر نیستند یک بار اعتقادات خودشان را زیر سوال ببرند و از دریچه ای نو به آن نگاه کنند احتیاج ندارم.

3.من احتیاج ندارم کسی راه بهشت را به من نشان بدهد زیرا خدا در قلب من است. من به حرف هایش گوش می دهم ولی لازم نیست شیوه ی مکالمه ام را با او برای کسی توضیح دهم اما یک چیزهای دیگری هم بین ما هست. من هر شب با او حرف می زنم. بابت کارهای اشتباهم از او عذرخواهی می کنم و قول می دهم تکرار نکنم. با او به شور و مشورت می نشینم. از سگ های گرسنه محله به او می گویم و قرارداد امضا می کنیم که به ازای آرامشی که به حساب قلبم می فرستد برای سگ ها استخوان تهیه کنم. حتی گاهی با او شوخی هم می کنم.

4.و.....

یک نکته مهم:

شاید لیست شما هیچ ربطی به دین و ایمان و خدا نداشته باشد. شاید لیستی که شما تهیه می کنید درباره نوع پوششتان باشد. راجع به طرز حرف زدنتان. رفتارتان. فیلم هایی که تماشا می کنید، آهنگ هایی که گوش می دهید و پست هایی که لایک می کنید. یا درباره ی نوع کتاب هایی که می خوانید و آدم هایی که با آن ها معاشرت می کنید و رنگ هایی که برای کفش هایتان انتخاب می کنید!

لیست شما می تواند درباره ی هر چیزی باشد. مهم نیست شما از چه چیزی لیست تهیه می کنید تنها چیزی که اهمیت دارد این است که موضوع اصلی شما برای تهیه ی این لیست جزو اصلی ترین دغدغه های زندگیتان باشد و چیزی باشد که دیگران با آن مخالف اند و سعی دارند شما را سرزنش کنند و به شما بگویند اشتباه می کنید.

البته این هم درست است که دیل کارنگی گفته:«هیچ قدرتی به جبر، قادر به تغییر عقیده انسان نخواهد بود.»

یا این حرف صادق هدایت که در کتاب سه قطره خون نوشته:

«دنیا دمدمی است، دو روز دیگر ما خاک می شویم. چرا سر حرف های پوچ وقتمان را تلف کنیم؟»

و این جمله آلبا دسس در کتاب «درخت تلخ »که نوشت:

«مردم فقط یک لحظه به فکر تو هستند و بعد، همه می روند دنبال کار و زندگی و گرفتاری های خود.»

بعد از تهیه لیست باید یک سبد بردارید و به خرید بروید.

کاغذ لیست را تا کنید و در جیب بگذارید و از منطقه ی امن خود خارج شوید. اما چطور؟ این خرید با بقیه خریدهایی که تا امروز کرده اید متفاوت است. این بار باید چیزهایی را بخرید که به آن ها احتیاج ندارید! بله درست شنیدید. شاید بپرسید چرا باید چیزهایی را بخرم که به آن ها احتیاج ندارم؟ عجله نکنید. می گویم. اما قبل از آن خرید کنید. با لبخند به بازار بروید و با آرامش و بدون این که از کوره در بروید و مغازه دار را زیر پاهایتان له کنید، همه ی آن چیزی را که به آن احتیاج ندارید بخرید.

مثلاً:

از مغازه ای که در آن نصیحت می فروشند چند دست لباس گشاد بخرید که اصلاً به شما نمی آید.

چند جفت کفش بخرید که دیگران با آن راه رفته اند و مطمئن هستند که آن کفش ها کاملاً اندازه ی پای شما می شوند و مطمئنن شما را به راه درست می برند.

عطر های تند حرف های نامربوط و قضاوت ها را به جان بخرید.

حتی اگر سرمایی نیستید شال و کلاه و دست کش بخرید، بگذارید فکر کنند احتیاط می کنید.

جوراب های رنگی برندارید و طبق سلیقه آن ها معقول رفتار کنید.

کیف های جا دار انتخاب کنید تا برای حرف هایی که قرار نیست بزنید، بغض هایی که می خواهید قورت بدهید و حق هایی که قرار است از آن دفاع نکنید، جا داشته باشد.

و....

بعد از خرید به خانه برگردید. چراغ های عقل و منطق را روشن کنید. مقابل آینه ی دلتان بایستید. با خردمندی و چشم حقیقت بین و نه با عینک خودخواهی و پافشاری روی خواسته هایتان، به خودتان نگاه کنید. با حوصله تمام خرید ها را به تن کنید. چند بار جلوی آینه بروید و دوباره و دوباره به خودتان نگاه کنید؟ چه می بینید؟ یا بهتر است طور دیگری بپرسم. دوست دارید چه طور دیده شوید؟

یک صندلی مقابل آینه بگذارید. برای فکر کردن به چنین چیزی باید راحت باشید. بنشیند. باز به خودتان نگاه کنید؟ آیا هیچ کدام از خریدها مناسب شما نبود؟ آیا میان چیزهایی که احتیاج نداشتید و خریدید یک لباس نصیحت تکراری نبود که به کارتان بیاید؟

اگر چیز به درد بخوری پیدا کردید با خودتان لج نکنید. چون بارها آن را رد کرده اید به آن با بدبینی نگاه نکنید. حتی اگر خوشتان نمی آید هم آن را در گوشه ای از کمدتان جا بدهید. من اصرار نمی کنم که از آن استفاده کنید فقط پیشنهاد می کنم آن را در کمدتان جا بدهید، شاید روزی که برای یک مهمانی مهم آماده می شدید و ماشین دم در با عجله دست روی بوق گذاشته و شما دنبال جوراب های تیره و رسمیتان می گشتید بتوانید از چیزی که مدت ها قبل در کشو انداخته بودید استفاده کنید.

  • حالا که کوله بارتان را جمع کرده اید از خودتان بپرسید مقصد کجاست؟

دوست دارید به کجا بروید؟ حالا که افکار و اعتقادات بقیه را با این که احتیاج نداشتید ولی با احترام به آن گوش سپردید و پیشنهاد هایشان را شنیدید و اجازه دادید حرف هایشان را بزنند، تصمیم با خود شماست. می خواهید کجا بروید؟ شما را نمی دانم اما من ترجیح می دهم به شهری ساحلی در حوالی تفکر، سفر کنم. شنیده ام آنجا سواحل آرامی دارد. می توانی ساعت ها پاهایت را زیر دامن موج های اندیشه دراز کنی، چشم خودخواهیت را ببندی و خودت را به آرامش دریایی بسپاری که آوازش یادآور انسانیت است.

در اینجا قبل از این که سفرمان را آغاز کنیم می خواهم درباره ی حرف های دیگران، نصیحت ها، سرزنش هایشان و یا طوری که باید حرف بزنند و نمی زنند، نقل قول هایی بیاورم که امیدوارم حتی اگر به گوش دیگران نرسید شما بتوانید از آن ها استفاده کنید تا مثل آن هایی که با شما اشتباه رفتار کردند با دیگران، نادرست رفتار نکنید.

روزی شخصی از یکی از قدیسان بزرگ هند به نام «بابا موکتا ناندا» پرسید: وقتی به من نگاه می کنی چه می بینی؟

بابا موکتا گفت: در تو نور می بینم.

آن شخص پاسخ داد: بابا چه طور چنین چیزی ممکن است؟ من آدمی عصبانی هستم. وحشتناکم. باید تمام این ها را در من ببینی!

بابا گفت: نه. من در تو نور می بینم.

این داستان توسط سوامی چید ویلا ساناندا گورومایی در کتاب «قلبم را روشن کن» نقل شده. این داستان برعکس داستان یوحنای دیوانه است و بابا شخصیت مقابل رئیس صومعه. آن ها شیطانی که در او نبود و روح تاریکش قلب خودشان را احاطه کرده را در وجود یوحنا می دیدند و بابا موکتا ناندا تنها نور می دیدید. می شود نور و روشنایی را در چهره دیگران ببینیم، طوری رفتار کنیم که گویی تنها همین را می بینیم و پس از آن اتفاق عجیبی نیست اگر با چشم خود شاهد تولد نور دوباره در آنها باشیم.

اسپنسکی می گوید:«سرزنش کردن است که باعث خشم، رنجش، غبطه،حسادت و ناراحتی می شود. این سرزنش کردن است که تولید خشم می کند و بدترین احساس منفی است.»

بیایید یک بار برای همیشه دست از سرزنش کردنِ دیگران برداریم. پاهای ما در کفش دیگران نیست. ما در راه هایی که تا امروز آن ها در آن گام برداشته و به اینجا رسیده اند، یکبار هم قدم نزده ایم. ما هیچگاه جای آن ها و در شرایط آنان قرار نگرفته ایم.

ما چشم خداوند نیستیم. ما شاهد رنج ها، خلوت ها، افکار، نیت های پاک، گل هایی که کاشته اند، جاهایی که حق با آن ها بوده و سکوت کرده اند، ظلم هایی که به آن ها شد، مهربانی کردن های پنهانی شان، عادت های خوبِ کوچکشان و راز قلب هایشان نیستیم. ما نمی توانیم کسی را سرزنش کنیم و حق نداریم با چیزهایی که می بینیم و می شنویم قضاوت کنیم.

هر گاه خواستید کسی را نصیحت کنید بدانید که جری اسپنس در کتاب «چگونه استدلال کنیم و همیشه پیروز شویم» گفته است:

«پیروزی این نیست که رقیبتون خرد و له بشه بلکه پیروزی اینه که شرایط به سمتی بره که شما به هدفتون نزدیک بشید. برخی مواقع لازم هست بحث نکنید بلکه با گذشت و رفتار مناسب و محبت باعث شوید خود فرد به نتیجه گیری برسه.»

یادتان باشد که تام راث در کتاب «سطل شما چه قدر پر است» نوشته:

«قبل از گفتن سخن منفی سعی کنید از این کار اجتناب کنید و در بعضی از موارد حرف مثبتی بزنید. با این کار خودتان و دیگران حس بهتری خواهید داشت.»

دیل کارنگی می گوید:« دیگران را همان گونه که هستند بپذیرید.»

در آخر این بخش می خواهم پاره ای از نامه ی هشتاد و سوم ازبک به رضی در ونیز را برایتان نقل کنم:

«ما در میان مردمی زندگی می کنیم که از ما قوی ترند. آن ها می توانند به هزار رقم ما را اذیت کنند بدون این که به چنگال قانون و مجازات گرفتار شوند. می بایستی در یک ترس دائمی به سر بریم؛ گوئی از میان گله ای از شیران درنده می گذری و هر لحظه، جان و مال و حیثیت مان دستخوش تجاوز قرار خواهد گرفت.»

من اگر قرار بود پاسخ این نامه را بنویسم، در چند خط کوتاه این گونه پاسخ می دادم:

«ما در میان کسانی زندگی می کنیم که شبیه خود ما هستند. آن ها مثل ما ذات نیکویی دارند اما گاهی اشتباه هم می کنند. به جاده خاکی می زنند و چراغ قرمز ها را رد می کنند. ما در میان مردمی زندگی می کنیم که قلب دارند اما ما همیشه فراموش می کنیم که در باغچه دل آن ها بذر مهری بکاریم و تا شکوفا شدن پای آن آب محبت بریزیم و کاری کنیم در روزهای ابری رابطه هایمان هم نور عشقمان به آن برسد.

این مردم می توانند با ما بد باشند. نامهربانی کنند. قضاوتمان کنند. مدام سرزنش کنند و روی زخم هایمان نمک بپاشند بدون این که به چنگال قانون و مجازات گرفتار شوند. اما می بایستی در یک ترس دائمی به سر بریم؟ باید عقب نشینی کنیم یا مقابله به مثل؟ جواب من ساده است. باید عاشق باشیم. آدم های عاشق انتظار ندارند کسی در جواب عشقشان عشق بفرستد یا محبتشان را جبران کند. شاید این راهکار از نظر شما مسخره باشد و هیچ وقت امتحان نکنید اما پیشنهاد می کنم یک بار امتحان کنید. امتحانش که ضرر ندارد. خواهید دید که عشق معجزه می کند.»

خیلی حرف زدم. پس منتظر بلیت نمانید، راه بیفتید.

کوله بارتان را بردارید و به سفر بروید. کنار دریا پاهایتان را دراز کنید و تا هر وقت که خواستید آنجا بمانید و آفتابِ فکر بگیرید.

اینجا جایی ست که متعلق به شماست. راحت باشید. چشمانتان را ببندید. حتی اگر خواستید می توانید دراز بکشید. لطفاً لباس های بو گرفته ی حرف مردم را از تن درآورید و کرم ضدآفتابِ خودخواهی و پافشاری روی عقایدتان را نزنید. اینجا فقط فکر کنید. به خودتان بیندیشید و چند سوال مهم از خودتان بپرسید:

  • شما چه طور آدمی هستید؟
  • خصلت های بد و اخلاق های ناشایست شما چیست؟
  • آیا دیگران درباره شما اشتباه فکر می کنند یا کمی حق دارند؟
  • چگونه می توانید بهتر از این که هستید، بشوید؟
  • چه چیزهایی لازم دارید تا به بهترینِ خودتان برسید؟

شاید تا امروز بارها این سوال ها را از خود پرسیده باشید. شاید حتی به جواب هم رسیده باشید اما نتوانسته اید تغییری در خود یا دیگران ایجاد کنید اما من به شما نوید می دهم که این بار می توانید اگر صادقانه به سوال های بالا جواب دهید و تلاش کنید به جای تغییر سبک نگرش دیگران به شما، رفتارتان را عوض کنید.

شاید بخندید. مسخره ام کنید. شانه بالا بندازید و بگویید:«سر سوزنی هم به دیگران اهمیت نمی دهم. همه آن ها بروند به درک. اصلاً کسانی که به اشتباه من را سرزنش و قضاوت کردند باید عوض بشوند. لازم است آن ها تلاش کنند رفتار زشتشان را عوض کنند.» شما درست می گویید.

من قصد ندارم با شما مخالفت کنم و زیر میزی گناه دیگران را رد کنم و شما را وادار کنم کوتاه بیایید و اجازه بدهید همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود. شما مختارید. شما می توانید. جواب بدی را با بدی بدهید. انتقام بگیرید. جواب سلامشان را ندهید. قهر کنید. می توانید گله کنید. نفرین کنید و حتی حرف خودتان را به کرسی بنشانید و به همه ثابت کنید راه شما درست است و آن ها زده اند به جاده خاکی.

  • اما یک نکته مهم.

می خواهم شما را با واقعیتی تلخ رو به رو کنم.

دوستان عزیز!

من، شما و تمام کسانی که روی این کره ی خاکی زندگی می کنیم قرن جدید و سال 1501را نخواهیم دید.

البته که امیدوارم شما عمر پر برکت و سعادتمندی داشته باشید و حتی پس از آن سال هم زنده باشید و به خوشی زندگی کنید اما حقیقت گریز ناپذیر این است که عمر بشر کوتاه تر از یک چرت نیم ساعته در بعد ازظهر تابستان است.

ما خواهیم مرد و معلوم نیست کی برگه امتحان زندگیمان را از زیر دستمان می کشند و می گویند: وقت تمام.

با این حساب چرا تغییر را از خودمان شروع نکنیم؟

چرا بدی ها را با خوبی جواب ندهیم؟ چرا دیوانه نباشیم و با کسی که ما را شیطان صفت خطاب کرده، مانند فرشته ها رفتار نکنیم؟ چرا مقابل سرزنش ها لبخند نزنیم؟ چرا اجازه ندهیم زمان قضاوت های غلط دیگرام راجع به ما را افشا کند؟ چرا از اشتباه دیگران نگذریم؟ چرا قبل از دیگران به خودمان ثابت نکنیم که آدم خوبی هستیم؟

  • در نهایت سفر خوبی را برایتان آرزو می کنم.

امیدوارم وقتی به خانه بر می گردید ماجرای یوحنای دیوانه را به یاد بیاورید و از رئیس صومعه دلگیر نباشید. او را ببخشید. نه برای این که او لایق بخشش است، برای این که تنها با بخشودن دیگران می توانید خود را آزاد کنید. زیرا برای ساختن یک زندان به دو نفر احتیاج است، یکی زندانی و دیگری زندان بان. هر دوی آن ها در زندان هستند. وقتی شما طرف مقابل را آزاد می کنید، خودتان را آزاد کرده اید. شما هرگز طوری که او فکر می کند، نبوده و نیستید. شما تصوری که دیگران از شما دارند و به زبان می آورند، نیستید. شما آدم خوبی هستید و بدانید که نور در شماست. شیطان صفت نیستید و لایق آمرزش هستید، چه در این دنیا و چه در آخرت.

  • نویسنده: فاطمه ملائی «غریبه آشنا»

پینوشت: اگر می خواهید بیشتر با هم حرف بزنیم برایم ایمیل بفرستید. از خواندن نامه هایتان لذت می برم.

gharibeashna400@gmail.com

کتابرفتارزندگیروانشناسیفلسفه
نویسنده، داستان نویس، علاقمند به مقاله نویسی و نامه نگاری. اگر دوست داشتید مقاله هایم را بخوانید و اگر توانستید برایم نامه بنویسید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید