همه ی ما ایده ای برای نوشتن داریم و روی کاغذ آوردن این ایده ها حداقل برای من اغلب کار صعب و سختی بوده و هست. البته این جدا از شوقم به نوشتن است. شاید تصور این باشد که نویسنده ای با ذوق و شوق نوشتن همیشه باید درخت حوصله اش سبز باشد و دشت ذهنش پر از آواز پرندگان ایده های خوش و هرگز رود روحش خسته نشود و احساس نکند که نوشتن برایش کمی سخت شده.
درست و غلطش را نمی دانم اما به نظر من نویسنده هم آدم است و گاهی به طرزی شگفت انگیز و طبیعی فقط کمی خسته می شود و همین هم باعث می شود که پروراندن ایده ها و به روی کاغذ آوردن آن چه شب و روز به آن فکر می کند، برایش چالش برانگیز و دشوار شود.
راستش مدتی هست که تلاش می کنم راهی بیابم. راهی برای این که بارش ایده هایم پشت سد ذهنم نماند و در مسیر قلمم جاری شود. راه های زیادی را امتحان کردم.
اوایل خودم را ملزم می کردم قبل از طلوع آفتاب بیدار شوم، در یک جای خلوت بنشینم، چیزی گرم بنوشم و تمرکز کنم برای نوشتن.
چند روز بعد بیداری را به شب کشاندم و تا صبح لا به لای قلم و کاغذ و ایده هایم گشتم.
بعضی وقت ها خانه را برای خودم خلوت می کردم. می رفتم و می چپیدم توی اتاقم و هرگاه پیشنهادی برای بیرون رفتن مطرح می شد از آن استقبال می کردم و بقیه را به نوعی به بیرون از خانه هدایت می کردم تا شاید سکوت یک خانه ی خلوت زیر چکه های سقف ایده ام کاسه ای بگذارد.
خلاصه هرکاری کردم تا تیرم را به هدف بزنم اما متاسفانه یا خوشبختانه موفق نشدم.
حالا چرا می گویم خوشبختانه؟
گاهی خوبی درواقع انجام نشدن چیزی است که فکر می کنی برایت خوب است.
این جمله را برای این که خیلی قشنگ یا زیادی فلسفی است ننوشتم. به این جمله باور دارم. شاید خیلی دیر ولی بالاخره درک کردم چه چیزی واقعاً برایم خوب است.
نوشتن مقصد جذابی ست. حال ادم را خوب می کند. مثل یک لیوان شیر قهوه با تکه های یخ و شکلات.
چند وقت پیش ایده ای به ذهنم رسید. درواقع چیزی بود شبیه یک تصویر که ذهنم با خط های کج و بی نظم نقاشی کشیده بود. تصویر ذهنی ام از حیاط خانه ی مادری بود که دخترش را به تازگی به خانه ی بخت فرستاده. می دیدم که عصری در امتداد غروب است و مادر روی پله های ایوان نشسته. غمگین است و چشم دوخته به قفس پشت باغچه که چند جوجه رنگی در آن بازی می کنند. احساس می کردم آنجا تنها دلخوشی مادر در غم دوری دختری که به خانه ی بخت فرستاده، تنها همین جوجه رنگی های توی قفس بودند!
به نظر ایده ی خوبی بود. می دانستم که می توانم گل این ایده را بگیرم و داستان و گلستانی بسازم که مست شوم از بوی خوشش. حتم داشتم چیز خوبی از آب در می آید اما متاسفانه نمی دانستم از کجا و چه طور باید شروع کنم؟
تصور کنید آب و گل و چرخ کوزه گری رو به روی شما باشد اما بلد نباشید چه طور برای برداشتن آب از برکه، برای خودتان یک کوزه سفالی بسازید. می دانم که این روزها کسی از کوزه سفالی آب نمی خورد. صرفاً یک مثال بود. مثالی که می خواهم با آن عمق فاجعه را به شما نشان دهم.
نمی دانم شما هم این حس را تجربه کرده اید یا نه اما مطمئنم کم نیستند کسانی که شبیه من بار ها و بار ها به این نقطه رسیده اند و به ناچار دست از نوشتن کشیده اند.
تصور کنید یک ایده ی خوب در سر دارید اما همین که پای نوشتن می نشینید یکهو دست و پایتان خشک می شود و انگار همه ی برق های شهر می رود!
این احساس طوری است که آدم مجبور است دست روی دست بگذارد. انگار جلوی چشمت یک پرده سفید می افتد. مثل این است که پاهایت را سفت بسته باشند و چنان غل و زنجیرت کرده باشند که نتوانی از جایت تکان بخوری. مثل این که زیرت چسپ ریخته باشند!
احساس مزخرفی است.
آدم از خودش متنفر می شود.
به زمین و زمانش بد و بی راه میگوید و تهش هم از جایش بلند و بی خیال می شود.
و همینجاست که زنگ خطر به صدا در می آید اما ما نمی شنویم.
زنگ خطری که می گوید: فاصله های کوتاه و مداوم بالاخره راه را دور می کند...خیلی دور!
زیاد پیش می آید که ایده یا تصویر ذهنی روشنی برای نوشتن دارم و عزمم را جزم کرده ام که یک داستان خوب بنویسم اما همین که قلم دست می گیرم یا انگشتانم را می لغزانم روی دکمه های کیبورد، خشک می شوم. مثل تن تنباکو قبل از آماده شدن برای رفتن روی سر قلیان یک ماجرا.
گاهی برای نوشتن همه چیز فراهم است؛ ایده، قلم، اراده، فرصت مناسب. فقط تنها چیزی که نیست یک راه است. راهی روشن که بتوانی از آن عبور کنی و خیالت راحت باشد که بی راهه نیست و تو را حتمن به مقصد می رساند.
بعضی وقت ها مشکل آنجاست که راهش را بلد نیستی.
فقط نمی دانی از کجا باید شروع کنی.
معطلی انگار!
مثل یک چشم به در، منتظری کسی از راه برسد و راهش را به تو نشان بدهد. مثل وقتی که تمام سوال های سخت امتحان را جواب داده ای و سر آسان تری سوال مانده ای و منتظری معلم حرف اول پاسخ را به تو بگوید یا حداقل راهنمایی کوچکی بکند چون جواب نوک زبانت است!
اما حقیقتن جواب نوک زبان است یا جلوی چشم؟
جواب درست، درست جلوی چشم ماست: نوشتن!
نوشتن تنها چیزی است که می تواند ما را در این آزمون سربلند کند.
شاید بگویید دارم مزخرف می گویم.
«کسی که نمی تواند و نمی داند از کجا و چگونه شروع کند، چطور بنویسد؟«
راستش خیلی دلم می خواهد یک جواب مهندسانه بدهم و یک نسخه پزشکی بلند بالا برایتان بپیچم و خیلی استادانه حرف بزنم اما اینطوری حرف زدن را بلد نیستم برای همین دوستانه می گویم: فقط بنویس حتی اگر چرت و پرت و بی راه باشد و ربطی به شروع داستانت نداشته باشد.
مثلاً من اینطوری شروع کردم. با روایت کسل کننده ای از شروع روزم:
ساعت حوالی هشت صبح است. قبل از طلوع آفتاب بیدار شده ام اما نه به این خاطر که آدم سحر خیز و با برنامه ای هستم فقط چون به طرز شگفت و احمقانه ای آب بی خوابی زیر پوستم رفته! راستش هیچ کار مهمی برای انجام دادن ندارم. تنها چیزی که در سر دارم این است که امروز ساعت دو بعد از ظهر تکرار سریال مورد علاقه ام پخش می شود و نباید از دستش بدهم.
کمی بی حالم. هنوز تصمیم نگرفته ام برای نهار چی درست کنم حتی نمی خواهم به سبد رخت چرک ها و جوراب های نشسته ی توی سبد کنار جا کفشی، فکر کنم.
پس سرم را می خارانم. دیشب قبل از خواب دوش گرفتم و چون با موهای خیس خوابیدم الان انگار یک گله مورچه لا به لای موهایم دوچرخه سواری می کنند!
احساس گرسنگی می کنم اما میلم به صبحانه نیست چون هوس کره مربا کرده ام لای نان سنگک اما نه کره داریم نه نان سنگک.....!
نویسنده: فاطمه ملائی
پینوشت: اگر دوست داشتید بیشتر حرف بزنیم برایم نامه بنویسید.
gharibeashna400@gmail.com