ویرگول
ورودثبت نام
صابر بهروزی
صابر بهروزی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

فوتبال در بهشت

دو پیر مرد 90 ساله ،به نام های بهمن و خسرو ،دوستان قدیمی بودند

هنگامی که بهمن در بستر مرگ بود،خسرو هر روز به دیدار او میرفت.

یک روز خسرو گفت:«بهمن جان ما هر دو عاشق فوتبال بودیم وسالهای سال باهم فوتبال

بازی میکردیم.لطفا وقتی به بهشت رفتی ،یک جوری به من خبر بده که در آنجا هم میشود فوتبال بازی کرد یا نه؟»

بهمن گفت :«خسرو جان، تو بهترین دوست زندگی من هستی .مطمئن باش اگر امکانش بود حتما بهت خبر میدهم.»

چند روز بعد بهمن از دنیا رفت.

یک شب ،نیمه های شب،خسرو با صدایی از خواب پرید. یک شی نورانی چشمک زن را دیدکه نام او را صدا میزد

خسرو خسرو....

خسرو گفت: کیه؟

:منم بهمن.

:توبهمن نیستی بهمن مرده

:باور کن من خود بهمنم....

:تو الان کجایی؟

بهمن گفت: در بهشت وچند خبر خوب و یک خبر بد برات دارم.

خسرو گفت:اول خبر های خوب را بگو.

بهمن گفت:اول اینکه در بهشت هم فوتبال برقرار است .

وازآن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی هایمان که مرده اند نیز اینجا هستند.

حتی مربی سابقمان هم اینجاست.

و باز هم از ان بهتر که همه ما دوباره جوان هستیم

و هوا هم همیشه بهار است و از برف وباران خبری نیست.

و از همه بهتر که میتوانیم هر چقدر دلمان میخواهد فوتبال بازی کنیم

وهرگز خسته نمیشویم. در حین بازی هم هیچکس آسیب نمیبیند.

خسرو گفت:عالیه حتی خوابش را هم نمیدیدم.

راستی ان خبر بدی که گفتی چیه؟

بهمن گفت:مربیمون برای بازی روز جمعه اسم تو را هم توی تیم گذاشته

آیا به این فکر هستیم که روزی نوبت ماخواهد شد؟؟؟


فوتبالبهشتمرگزندگیعشق
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید