امروز لحظهی عجیبی را در آسمان دیدم..
که تا به امروز ندیده بودم/،،
لحظه ای کوتاه اما پر از راز
لحظه ای به اندازه چشم بر هم زدن
گرگ و میش قبل از طلوع خورشید نفس های آخرش را میکشید،
و آسمان روشنِ روشن بود
اما «ماه» هنوز سر جای خویش بود
برایم عجیب بود
آن چند دقیقه برای من واقعا لحظهای دراماتیک بود/؛
با شکوه...پر از راز...پر از مهر....)
تماشای طلوع خورشید همیشه برایم آرامش دارد....
و تماشای غروب پر از رمز و راز..
آن لحظه
لحظه ای بود کوتاه به اندازه چشم بر هم زدن
چه زیبا گفت فریدون مشیری عزیز
«من تماشای تو میکردم و غافل بودم
کز تماشای تو خلقی به تماشای منند
گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟
آن چنان مات که یکدم مژه برهم نزنی!
مژه برهم نزنم تا که زدستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی!»
پ.ن: توی اون چند دقیقه این شعر مدام توی ذهنم پلی میشد!