ویرگول
ورودثبت نام
Ava
Ava
Ava
Ava
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

روزنوشته: وقتی قلبم سکوت کرد

صدای حرفای بی‌صدا
صدای حرفای بی‌صدا

امروز اومدم بنویسم، نه از روی عادت، نه برای اینکه کسی برام دست بزنه، بلکه چون قلبم اون‌قدر فریاد کشیده که دیگه توی سینه‌م جا نمی‌شه؛ اومدم بنویسم از دردایی که همیشه بی‌صدا بودن، از بغض‌هایی که هیچ‌کس ندید، از زخمایی که لبخند قایمشون کرد، و از رویایی که با وجود همه‌ی این تاریکی‌ها، هنوز یه گوشه‌ش توی دلم زنده‌ست.

گاهی بهم می‌گن مهربونی، می‌گن خوش‌قلبی... ولی چرا وقتی وسطشونم، حس می‌کنم اضافی‌ام؟ چرا انگار فقط وقتی منو می‌خوان که حرفی نزنم، قضاوت نکنم، فقط لبخند بزنم و برم؟

من از خودم خجالت نمی‌کشم که احساساتی‌ام، که زود ناراحت می‌شم یا دلگیر.

من فقط خسته‌ام. از نقش بازی کردن. از تکرارِ روزایی که هیچی توش برام نیست.

از اینکه بخوام "خوب" باشم، ولی "دیده" نشم.

سال دیگه می‌رم یه جای جدید...

از ته دل می‌خوام دیگه اون آدم سابق نباشم.

نه برای اینکه به کسی ثابت کنم، بلکه برای اینکه خودم خسته‌م از له کردن خودم برای جا شدن تو دل آدمایی که هیچ‌وقت دلشون جا نداشت.

من هنوز نمی‌دونم دقیقاً کی‌ام، اما می‌دونم دیگه نمی‌خوام خودمو گم کنم تا کسی دیگه منو قبول کنه.

آدم‌ها مثل سفالن؛ بستگی داره چطور از توی آتیش زندگی بیرون بیان. بعضی‌ها وقتی سختی‌ها رو تحمل می‌کنن، محکم‌تر و قشنگ‌تر می‌شن، اما بعضی‌ها می‌شکنن چون بلد نیستن با دردهاشون چیکار کنن. من خودم با چشمای خودم دیدم، خیلی‌ها وقتی سختی‌هاشون رو فراموش می‌کنن یا درس نمی‌گیرن، دوباره تو همون مشکلات می‌افتن.

پس فقط خودت تصمیم بگیر: می‌خوای مثل یه ظرف شکسته باشی، یا مثل یه ظرفی که از توی آتیش سخت زندگی شکل جدیدی گرفته و قوی شده؟

دلزندگیمنوسختی
۶
۱
Ava
Ava
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید