Ava
Ava
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

رویای ماه : بخش چهارم

فصل چهارم : سرنوشت گمشده

زندگی اش شاید در ظاهر رویایی بود اما بهم یاد داد لبخند زدن آدما هرگز ملاک شاد بودن نیست.
زندگی اش شاید در ظاهر رویایی بود اما بهم یاد داد لبخند زدن آدما هرگز ملاک شاد بودن نیست.




این بار متفاوت است؟ ، صدایش آرام اما پر زهر بود 《آوا این سرنوشت تو است اتفاقاتی که قبلا افتاده است دوباره تکرار می شود 》

همانطور که داشتم خاطرات قبلا را مرور می کردم یادم آمد ... دارکولوس... اسمش این بود . اون یک شیطان قوی بود .

《من هیچ وقت شکست نخوردم ، حداقل نگذاشتم تو همه ی آدم ها را بکشی .》کم کم یادم آمد اون تصمیم داشت همه را بکشه .

قلبم تند میزد نمی توانستم نفس بکشم . 《داری دنبالش می گردی مگه نه . آوا مطمئنی می خوای این راه را شروع کنی . راهی که شروع شده پایانش را مشخص نمی کند .》

سری تکان دادم و گفتم :《 من باید بدونم چه اتفاقی داره می افته . چرا بوآ؟》

_چون اون انتخاب شده اون چیزی داره که من بهش احتیاج دارم . می خوای بدونی چی داره می گذره و برای چی می خوامش ؟ فقط باید دنبالم بیای .

لحظه ای مردد شدم می دانستم این یک تله است گفتم : باشه باهات میام ... اگر دنبال بازی می گردی من بازیش رو بلدم .

راه افتادیم قلبم تند تند می زد می خواستم همین الان خنجری که با دسته ی مشکی اش و طرح های نقره ای که دور کمرم می درخشید را در بیاورم و از پشت در کمرش فرو کنم اما می دانستم برای رسیدن به بوآ به او نیاز داشتم ... در دلم آتشی بر پا شده بود... آتش انتقام.از کوه بالا رفتیم و من لحظه ای سکوت را شکستم و گفتم : چرا بوآ انتخاب شده انتخاب برای چی ؟

با صدای مصمم و تمسخر آمیز رو به من کرد و گفت: فکر می کردم همه چیز یادت اومده آوا .

مکثی کرد و با همان صدای مسخرش ادامه داد: یادت نمیاد برای چی می خواستم همه ی آدم ها را بکشم ؟... برای اینکه می خواستم به دنیا حکومت کنم و جادوی عظیم تری داشته باشم اما متاسفانه برای این کار به یکسری روح خاص احتیاج داشتم که نمی دانستم آن روح ها در کدام بدن ها است . ولی الان آن ها را پیدا کردم و خودت یکی از اونا را میشناسی .

قلبم برای لحظه ای وایساد او می خواست بوآ را بکشه با اینکه هیچ کاری نکرده بود و همینطور چند نفر دیگه عصبانی شدم اما طوری نشان دادم که خیلی مصمم و جدی ام . با صدایی جدی گفتم : 《شاید فکر کنی من ضعیفم اما قول میدم این بازی رو تا آخرش برم. 》

نزدیک یک کاخ بزرگ و وحشتناک شدیم برایم بسیار آشنا بود کاخ با سنگ های قرمز خونی و نماهای قرمز و مشکی تزئین شده بود . احساس کردم کسی از پشت به من نزدیک می شود صدای نفس ها و صدای قدم های سنگین اش را از پشت سرم فهمیدم سریع برگشتم دستش را گرفتم و چرخاندم درد را در چشمانش احساس کردم از زور درد نمی توانست جادو کند روی زمین خواباندمش و دستانش را بالای سرش بردم و خنجر را از دستش قاپیدم . همان موقع به یکی از سربازانی که داشت با سرعت برای نجات دارکولوس به سمت ما میدوید با صدایی بلند گفت : کار اون پسره را تموم کنین .

سرباز راهش را کشید و به سمت کاخ دوید من که کاملا شوکه شدم و انگار دیگر توان بلند شدن نداشتم و سردرگم بودم ...

داستانداستان نویسیتخیلیماه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید