فصل چهارم : سرنوشت گمشده
این بار متفاوت است؟ ، صدایش آرام اما پر زهر بود 《آوا این سرنوشت تو است اتفاقاتی که قبلا افتاده است دوباره تکرار می شود 》
همانطور که داشتم خاطرات قبلا را مرور می کردم یادم آمد ... دارکولوس... اسمش این بود . اون یک شیطان قوی بود .
《من هیچ وقت شکست نخوردم ، حداقل نگذاشتم تو همه ی آدم ها را بکشی .》کم کم یادم آمد اون تصمیم داشت همه را بکشه .
قلبم تند میزد نمی توانستم نفس بکشم . 《داری دنبالش می گردی مگه نه . آوا مطمئنی می خوای این راه را شروع کنی . راهی که شروع شده پایانش را مشخص نمی کند .》
سری تکان دادم و گفتم :《 من باید بدونم چه اتفاقی داره می افته . چرا بوآ؟》
_چون اون انتخاب شده اون چیزی داره که من بهش احتیاج دارم . می خوای بدونی چی داره می گذره و برای چی می خوامش ؟ فقط باید دنبالم بیای .
لحظه ای مردد شدم می دانستم این یک تله است گفتم : باشه باهات میام ... اگر دنبال بازی می گردی من بازیش رو بلدم .
راه افتادیم قلبم تند تند می زد می خواستم همین الان خنجری که با دسته ی مشکی اش و طرح های نقره ای که دور کمرم می درخشید را در بیاورم و از پشت در کمرش فرو کنم اما می دانستم برای رسیدن به بوآ به او نیاز داشتم ... در دلم آتشی بر پا شده بود... آتش انتقام.از کوه بالا رفتیم و من لحظه ای سکوت را شکستم و گفتم : چرا بوآ انتخاب شده انتخاب برای چی ؟
با صدای مصمم و تمسخر آمیز رو به من کرد و گفت: فکر می کردم همه چیز یادت اومده آوا .
مکثی کرد و با همان صدای مسخرش ادامه داد: یادت نمیاد برای چی می خواستم همه ی آدم ها را بکشم ؟... برای اینکه می خواستم به دنیا حکومت کنم و جادوی عظیم تری داشته باشم اما متاسفانه برای این کار به یکسری روح خاص احتیاج داشتم که نمی دانستم آن روح ها در کدام بدن ها است . ولی الان آن ها را پیدا کردم و خودت یکی از اونا را میشناسی .
قلبم برای لحظه ای وایساد او می خواست بوآ را بکشه با اینکه هیچ کاری نکرده بود و همینطور چند نفر دیگه عصبانی شدم اما طوری نشان دادم که خیلی مصمم و جدی ام . با صدایی جدی گفتم : 《شاید فکر کنی من ضعیفم اما قول میدم این بازی رو تا آخرش برم. 》
نزدیک یک کاخ بزرگ و وحشتناک شدیم برایم بسیار آشنا بود کاخ با سنگ های قرمز خونی و نماهای قرمز و مشکی تزئین شده بود . احساس کردم کسی از پشت به من نزدیک می شود صدای نفس ها و صدای قدم های سنگین اش را از پشت سرم فهمیدم سریع برگشتم دستش را گرفتم و چرخاندم درد را در چشمانش احساس کردم از زور درد نمی توانست جادو کند روی زمین خواباندمش و دستانش را بالای سرش بردم و خنجر را از دستش قاپیدم . همان موقع به یکی از سربازانی که داشت با سرعت برای نجات دارکولوس به سمت ما میدوید با صدایی بلند گفت : کار اون پسره را تموم کنین .
سرباز راهش را کشید و به سمت کاخ دوید من که کاملا شوکه شدم و انگار دیگر توان بلند شدن نداشتم و سردرگم بودم ...