ویرگول
ورودثبت نام
امیر عزتی
امیر عزتی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

شعر «رفتن»

قدم بر دالان‌های چارسوق هرات می‌گذارم،
حکایت آفاق از آینه‌های روشن می‌شنوم،
و با خون کودکان رنج‌دیده تعمید می‌گردم.
چین چشمانم را که هم گذارم خواهم مرد.
بزودی خواهم مرد،
و من نخواهم دانست که چه کسی بوده‌ام.
آنجا در مغاک خاک تصنیفی می‌خوانم،
تا آرمان‌هایم را در همسایگی‌ام خواب کنم،
بلکه یک روز با بذر گیاهی بیامیزند.
در میان مزارع گل‌محمدی اشک می‌ریزم،
با پیرمردان دستارپوش یمنی می‌رقصم،
و باروهای بازمانده را از نظر می‌گذرانم.
چین چشمانم را که هم گذارم خواهم مرد.
بزودی خواهم مرد،
و من نخواهم دانست که چه باید می‌کردم.
کاش بخشیان هر کجا را به حلب می‌آوردم،
تا در مخروبه‌های ارگ دوتارنوازی کنند،
و در آن انبوه، ترانه‌ی وداع بخوانم.
از سرمای دی به کپرهای دشتیاری می‌گریزم،
معشوق را عریان‌تر از بیابان‌های قطبی می‌یابم،
و بر طاق جهان، خشتی از آسایش می‌چینم.
چین چشمانم را که هم گذارم خواهم مرد.
«بادهای همواره» را خبر کنید:
بزودی مسافری خواهد مرد،
و آن هنگام خواهد دانست که باید رفت،
زیرا که رفتن مذهب مسافر است.


«امیر عزتی»



شعرشعر نومرگ
حوزه‌ی علایق: دانش نظری حقوق، جغرافیای انسانی، روانکاوی، شعر (و...)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید