ویرگول
ورودثبت نام
علیرضاسرمستی
علیرضاسرمستی
خواندن ۳ دقیقه·۱۳ روز پیش

داستانک طنز سقوط!

هواپیما به لرزش شدیدی افتاده بود.با این که هر ماه چنین مسیری را می آمدم اما هیچ گاه به چنین مشکلی دچار نشده بودم.اولین بار بود که در هواپیما حالت تهوع به من دست می داد.کم کم جیغ و داد ملت شریف بلند شده بود که خلبان اعلام کرد نگران نباشید.هواپیما به سلامتی فرود...

که ناگهان صدایش قطع شد.

گویا به علت شرایط جوی سیستم رادیویی هواپیما هم از کار افتاده بود.

از دلداری خلبان بیشتر نگران شدم.میدانستم در این مملکت وقتی میگویند نگران نباشید یعنی نگران شوید.

کلا فرهنگ لغات مسئولین با ما فرق میکند.

نمونه اش هم صیانت و آزادسازی قیمت و...

کم کم برای مرگ آماده میشدم.

با خودم میگفتم آیا اگر همین الآن هواپیما با مانعی برخورد کند شهید می‌شوم یا نه.

بلافاصله یادم آمد که من عازم کیش هستم برای دیدن شهر آکواریومی و طبیعتاً مردن در چنین مسیری سند شهادت را امضا نمیکند.

کاش حداقل حالا که قرار است بمیریم راننده سر هواپیما را به مشهد یا قم کج کند شاید فرجی شد و در لیست شهدا قرار گرفتیم!

ولی نه فایده ای نداشت.

قطعا کرام الکاتبین از من زرنگ تر است.

فردی که در صندلی بغلی من هست برعکس بقیه به شدت آرامش دارد.

چشم هایش را بسته و گویی زندگی خود را مرور میکند.

با دقت بیشتری به او نگاه میکنم.احساس میکنم که نفس نمی‌کشد!

دستم را جلوی بینی اش می گیرم.

بله او از ترس سکته زده بود و این دلیل آرامشش بود.

آن طرف تر دختری با موهای باز و بلوند که گوشی اپلش را در دست گرفته بود با صدای بلندی میگفت خداااایاا به فریادمان برس.

میخواستم به او بابت حجابش تذکر دهم ولی چون تا ثانیه هایی دیگر به فنامیرفت احتمال اثر نمیدادم.

شاید هم گناه او علت سقوط ما بود!

چیزی که در آن حالت بیشتر روی مخ من بود فحاشی های جوان موفرفری بود که در صندلی جلویی ما مدام روی سرش میزد.با صدای گوش خراشی میگفت اگر با دنیا در نمی افتادند و ناوگان هوایی فرسوده نبود ما سقوط نمی‌کردیم.از بی ادبی او ناراحت شده بودم و به او گفتم پفیوز مگر در کشورهای دیگر سقوط رخ نمی دهد؟

میخواستم خبرگزاری فارس را باز کنم و برای او آمار سقوط هواپیما در کشورهای به اصطلاح جهان اول را نشان دهم که متاسفانه اینترنت یاری نمی‌کرد.

پیرمردی که در صندلی های جلوی هواپیما بود تسبیحش را در دستش می‌چرخاند و با فریادی غم آلود میگفت می دانم...می دانم که کار خودشان است.معلوم نیست که میخواهند چه چیزی را ماست‌مالی کنند.

من نمی‌دانستم کار خودشان است یا نه.فقط تنها چیزی که می‌دانستم این بود که به احتمال زیاد تا دقایقی دیگر آخرین نفس های عمرم را میکشم.

سعی کردم چشم هایم‌را ببندم و گذشته را مرور کنم.

از خاطرات مهد کودک و ابتدایی شروع کردم تا برسم به کلاس اول راهنمایی و مدرسه جدید و بزرگی که ثبت نام کرده بودم.

تازه داشتم با خاطرات شیرین آن دوره کیفور میشدم که دیدم انگشت لطیفی مدام صورت من را نوازش میکند.چشم هایم را باز کردم و از ترس به نفس نفس زدن افتاده بودم.

ترس بودن در چنین موقعیتی حتی از تصور سقوط هم بدتر بود.

داشتم قالب تهی میکردم که آن مرد با آرامشی مثال زدنی گفت نترس!

کاریت ندارم..

فعلا اول بگو که خدایت کیست...!

سقوطداستانداستان کوتاهطنزهواپیما
معلم خوشحالی که همیشه میخونه وبعضی وقت هامی نویسه!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید