علیرضاسرمستی
علیرضاسرمستی
خواندن ۳ دقیقه·۳ ماه پیش

ملاقات با خودش!

انقدر آن نورطلایی قدرتمند بود که چاره ای جز بستن چشم هایم نداشتم.چند باری سعی کردم هر طوری که شده چشم هایم را باز کنم ولی آن نور سنگین به اعماق وجودم نفوذ میکرد و من را از خود بیخود میکرد.بالاخره تسلیم شدم.نفس عمیقی کشیدم و دیگر تلاشی برای باز کردن چشم هایم نکردم.

چاره ای جز آمدن به اینجا نداشتم.

همسرم از من طلاق گرفته بود و روزبه روز دنیا برایم تیره و تاریک میشد.

فقط یک راه برایم مانده بود.

ملاقات با خودش!

باید از خودش علت تمام بدبختی هایم را می پرسیدم.

اگر بگویم تنها اورا مقصر می‌دانستم دروغ بود.هنوز آنقدر جبری مسلک نشده بودم.فقط میخواستم از او بپرسم که چرا اتفاقات بد برای من رخ میدهد؟

آن هم بدون هیچ گناهی.

اول باید مطمعن میشدم که خودش هست.

برای همین از او پرسیدم من که هستم؟

لحظاتی منتظر ماندم...نور غلیظ تر شد اما اتفاق خاصی رخ نداد.

دوباره آن سوال را تکرار کردم.

اما پاسخ نگرفتم.

از ترس آمدن این همه راه اشتباه با صدای بلند تری فریاد زدم اگر تو همان کسی که دنبالش میگردم هستی باید بگویی که من چه کسی هستم؟

نور لحظه به لحظه ملایم تر میشد.

زردی آن رو به سفیدی مطلق رفت.

سپس یک صدای آرامش بخش و با طمأنینه ای به من گفت قرار نیست من به تو بگویم که چه کسی هستی.

تو باید این سوال را خودت بفهمی.

هرچند از لحن مهربانه ی او خوشم آمده بود اما از نگرفتن جوابم ناراحت شده بودم.از او پرسیدم اگر نمیتوانی بگویی پس به چه دردی میخوری؟

آن صدا با آرامش همیشگی خود گفت وقتی خود را شناختی،آن وقت میفهمی که من به چه کار تو می آیم.

کسی که خود را نشناسد نیازی به شناختن من هم ندارد.

تلنگر خاصی خورده بود اما برای شنیدن این حرف ها به اینجا نیامده بود.

محتاطانه گفتم گناه من چیست؟

همسری که سالیان سال در کنارش عاشقانه زندگی میکردم و رؤیابافی میکردیم از من طلاق گرفته.گناه سهمگین من چه بود که چنین اتفاقی برای من افتاد؟موقع این حادثه تو کجا بودی؟

آن صدا این بار با لحنی متفکرانه گفت چرا فکر میکنی گناه یعنی اعمال بد و ناشایست؟میدانی بدترین نوع گناه چیست؟استفاده نکردن از عقل و تجربه دیگران.خیلی وقت است که من پیامبری نفرستاده ام چون به توانایی های شما دیگر ایمان دارم.وقتی از اندیشه خود استفاده نکردی و احساس خود را بر همه چیز برتری دادی معلوم است که چنین اتفاقی برایت می افتد.

و اما در مورد این که در آن لحظات سخت من کجا بودم.

در نزدیکی تو بودم.نزدیک تر از نزدیک.در رگ گردن.این تو بودی که از من دور شده بودی.

این تو بودی که برای آرامش یافتنت همه چیز را امتحان کردی جز من.

خودت نخواستی من کمکت کنم.

هنوز سوال های زیادی در ذهنم بود اما حرف های آرامش بخشش توانست وجود طوفان زده ی من را مهار کند.

او راست می‌گفت.برای آرامش یافتنم همه چیز را امتحان کردم.

همه چیز را.

از دود و موزیک و مشروب تا ارتباط های ناسالم.

همه چیز را جز خودش!

تصمیم گرفتم این بار به او اعتماد کنم.

زانو زدم تا سرم را بر روی زمین بگذارم.هنوز کامل به زمین نرسیده بودم که صدایی لطیف و اعجاب برانگیز در فضا پیچید.

(مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَى)

که پروردگارت تو را رها نکرده و مورد خشم وکینه قرار نداده است.

داستانداستان کوتاهمعنویمذهبیاسلام
معلم خوشحالی که همیشه میخونه وبعضی وقت هامی نویسه!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید