ویرگول
ورودثبت نام
محمد هاشمی
محمد هاشمی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

خاطرات کودکی!

کودکی من!


کودکی‌ام به بازی در کوچه‌های جنوب تهران و حضور گاه و بی‌گاه در روستای پدری‌ام به نام آراسنج گذشت.

سر خوش از بازی در زمین‌های خاکی روستا بودم. حضور در کنار حیوانات و گاهی چوپانی و کشاورزی عمق وجودم را با شادی همراه می‌کرد.

طبیعت خشن این روستا با آب و هوایی کویری شاید برای دیگران هیچ لذتی نداشت اما برای من همه چیز بود.

جنگ بود، صدام موشک میزد. در عوالم کودکی گاهی فکر می‌کردم بالاخره یکی از این موشک‌ها می‌آید و بعد هم همه چیز تمام می‌شود.

در یکی از روزها که در کوچه بازی میکردیم و نگاهمان گره خورد به رد موشکی که گویی آمده بود همه چیز را به هیچ تبدیل کند، اما همانطور که پایین می‌آمد تصمیم گرفت چند کوچه بالاتر را هیچ کند.

تلویزیون سریال ارتش سری میداد، کسلر را دوست نداشتم و در عوض با دختر زیبایی که از نیروهای نجات کشورش بود، همزاد پنداری می‌کردم.

سه ماه رفتم و در روستای پدری درس خواندم. موقع رفتن گویی به آرزویم رسیده بودم اما با گذشت زمان این شادی جای خود را به دلتنگی از مادر، مدر، خواهر و برادرانم داد.

یک روز قبل از شروع امتحانات ثلث آخر سال ۶۷ بدون دادن امتحان برگشتم به تهران، همچون اسیری که به وطن بازگشته، اما خواهرم برم گرداند و مجبورم کرد امتحانات را به پایان برسانم.

هنوز گاهی خواب آن روزها را می‌بینم، یاد علی آقا شوهر عالیه خانم می‌افتم که همواره با رادیو بی‌بی‌سی شبها در کوچه بود، یاد دوستانم، یاد محله قدیمی‌مان در جنوب تهران و اطمینان دارم با همه سختی‌های آن دوران، شادیم را در همان زمان، جا گذاشتم.

خاطره کودکیداستانجنگ
کمی عکاس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید