To the poor unfortunate soul of mine :
"چندی پیش، مینوشتم از شرح حال عضلهی تپندهی بی پناهم که حال حدیثی از بهبودیش نیست
گویی آمدند و اورا در مشت هایشان بی رحمانه به درد آوردند و تنهایش گذاشتند. چنان جراحتی بر قلبِ بی کسم باقی گذاشتند که هر آن تپش های بی جانش فدای بهسازیش میشوند ولی عاقبت، چال ها بر روی تنش نمایانند.
روز هایش را به یکپارچگی آراسته اند. برزخ تازه ای که در آن شعلهور شود. مویرگ های باریک مابین شکاف هایش، به گمانم آذر به اندامش میرسانند. جرقه ای تقاضا میکند و بعد؛ در آتش جهنم خود آزادانه بر نوک پا میرقصد. چرخش ها و حرکات ناشیانهاش چندان مشابه رقص نیست. زیبا نیست و کسی تمنای تماشایش را نمیکند. ولی قوی سیاه در آغوش اهریمن پایکوبی میکند و عشوه میریزد که طلب مرگش پذیرفته شود.
شاید او را در جمعشان پذیرفتند. شاید دگر لخته های خون سر تا سر وجودش به انتظار پمپاژ اون نباشند. شاید از بندِ آن دخمهی مبحوس ما بین اسکلتِ پوسیدهی این مردک رذل و سرگردان آزاد شود.
نه دگر تابی مانده که سر جنگ با آن هزارتویِ رنجور آشفته که خود سالها در حبس جمجمه بوده؛ بردارد. نه آنقدر شکیباست که طاقت بیاورد انگشتانی دگر به دورش چفت شوند و تا پایِ جان این دل را بیازارند.
کلماتشان را بر سر و صورتش تف کنند و او را محروم کنند از بندانگشتی عشق، عطوفت، مهر.
دریغ از خرده ریزی شفقت و مهربانی؛ کلنگ های بی رحمی بر تن نرمش کوبیدند تا زیر خروار سنگدلیهایشان مدفون شود، بپوسد و ترک بخورد، بمیرد و سکوتی اختیار کند ابدی تر از ازل."
قلم را زمین گذاشت. قهوهاش ماسیده بود، پیشانیاش عرق کرده بود، پنجرهاش باز مانده بود، شاید باد چند ورقی را هم پایین انداخته بود. چراغ مطالعهاش را روشن رها کرد، تلخی قهوه را در دهانش حفظ کرد، کلمات راهشان را برون مغزش پیدا کردند، بلکه لحظه ای آرام بگیرد.
Seth's