ویرگول
ورودثبت نام
فائزه مکرمی پور
فائزه مکرمی پور
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

گذشته...

از نظر من گذشته یک واژه در پیت است. گذشته را ادم های به ظاهر فیلسوف که میخواهند بگویند ما بهتریم بر سر زبان ها انداختند،همان ها که میخواهند زندگی را زهر مارمان کنند.

من نمیفهمم چقدر برای ادمها سخت است که بفهمند همه ی ان به اصطلاح گذشته است که زندگی امروز ما را می سازد این اتفاقات گذشته بوده که «من» امروز را ساخته اند، این دقیقا همان شکست ها پیروزی ها در گذشته بوده اند که من قدرتمند و مستقل امروز را ساخته است، این ادم های گذشته ی ما بوده اند که ارتباطات امروز ما را ساخته اند حتی یک گذشته بوده است که ما الان در این جهانیم یعنی به قولی ما مدیون گذشته ی خود هستیم چون در این گذشته به دنیا امده ایم کودک شده ایم ، نوجوان شده ایم ، جوان شده ایم و در همین گذشته ها پیر خواهیم شد ولذت بوییدن و بوسیدن نوه هایمان را تجربه میکنیم اما در همین گذشته ها در این واژه معصوم دل خیلی از ادم ها شکسته، تو همین گذشته اتفاقاتی افتاده که نمیتونیم به راحتی فراموششون کنیم بعضی روزها در این گذشته لعنتی شده یه درد توی سینه ها. درد هایی که با دیدن بعضی چیزها دوباره تازه میشن درست مثل تلخی ته خیار حتی تلخ تر از اولین بار بعد از هر بار دیدن و تجربه کردن این حس هر دفعه با خودت میگی «این بار دیگه فراموش میکنم» اما باز هم تکرار مکررات. یه وقتایی میشه انزجار از نزدیک ترین افرد زندگیت با این اوصاف زیاد هم معصوم به نظر نمی رسد.

تو همین گذشته یک روزهایی هست که با به یاد اوردنش سرشار از حس سر زندگی ،غرور و لذت می شوی انقدر مست دل خوشی هایش میشوی که بی وقفه لبخند میزنی حتی در خیابان وقتی با افتادن برگی از درخت روزی را به یاد روزی می افتی که برای اولین بار دست در دست مادرت وارد دبستان شدی و چه روزهای خوشی را گذراندی ان جاست که لبخند میزنی یا گاهی اوقات به یاد خرابکاری هایت در همان مدرسه و حرفهای یواشکی با دوستانت موقع درس دادن معلم و عصانیتش می افتی و با صدای بلند قهقهه میزنی انجا ست که همه با خود می گویند «حتما دیوانه است»،«اه، بی چاره» یا حتما با خود میگویند «اثرات تنهایی ست» یا «از بس سرش توی این گوشی لامصب بوده دیوانه شده است حیوانکی» دیده ام که میگویم توی این دنیا همه اول قضاوت میکنند و بعد میبینند.

در همین گدشته روزهایی هم هست که از به یاد اوردنش یک حس انزجار از خودت پسدا میکنی واخم هایت ناخوداگاه در هم می رود پر از جس تنفر میشوی از خودت، از دوستانت و از خانواده ات گاهی اوقات با دیدن شاخه گلی در گذشته غرق میشوی بغض میکنی و چشمانت اماده باریدن میشود چون یک روز خیلی مهم توی همین گذشته در حسرت یک شاخه گلی مانده ای و هر بار دلت که هیچ تنت میلرزد از این حس سرکوب شده اما برای فهمیدن این لازم نیست فقط زن باشی همین که یک انسان باشی کافی ست

همینجور که تنها یک دروغ کافی ست تا زندگی یک نفررا زیر و رو کرد ، به همان اندازه هم میتوان از شخص مذکور تنفر داشت انقدر که یک تشابه اسمی ساده هم تو را در فکر رو ببرد و قلبت سرشار از نفرت شود و باز هم به خود میگویی «فراموش خواهم کرد،نی بخشم»اما باز هم با یک تلنگر کوچک دوباره به یاد می اوری مثل یک زلزله عظیم بعد از یک پس لرزه ضعیف به نحوی که حتی فکرش را نمی کنی ، اخر میدانی بعضی از ادم ها خودشان نمیگذارند ببخشی شان هر دفعه که با خودت قول میدهی برای ارامش خودت هم که شده میبخشی اش باز هم یک کاری میکنند بدتر از قبلی و تو این بار جری تر میشوی و عصبانی تر به بعضی ها هم باید گفت بگذار این کارت را هضم کنم بعد اشتباه بعدی را انجام بده.گاهی اوقات هم ناامید، افسرده و ساکت به کنج اتاقت پناه می بری و کتاب میخوانی و شعر زمزمه میکنی یا دستانت را رنگی میکنی و نقش اینده را طرح میزنی اما بازهم این گذشته لعنتی رنگ سیاه می پاشد بر بام زیبای اینده ات یا اینکه یک لبخند تصنعی میزنی و برای فرار از گذشته تو فعالیت های داوطلبانه شرکت میکنی یا میروی سراغ ورزش و صبح ها وزنه میزنی و عصر ها می دوی و جمعه ها کوه میروی و جوری وانمود میکنی که حال دلت خیلی خوب است مثل همان روزهایی که میروی دم پنجره و بازش میکنی و نور خورشید می تابد به عسلی چشمانت ،باد نرم نرم میخزد بین خرمن موهایت و تو مست لذت میشوی از صدای گنجشکک یا ان زمان هایی که بهد از یک پیاده روی طولانی پاهای خسته ات را درون جوی اب خنکی فرو میبری و خودت را به دست خنکای اب می سپاری ،اما این وسط یک چیزی سر جای خودش نیست ت. حال دلت خوب نیست دقیقا همین جاها در همین پذشته نحس داری گند میزنی به امروزت ،امروی که یک زمانی اینده تو بود و تو با همین تصمیمات عجولانه خرابش کردی. امروز،اینده ی دیروزت بود که گذشت و امرور گذشته ی فردایی است که هنوز نیامده. وقتی یک نفر می گوید در حال زندگی کن دلم میخواهد بلند شوم از یخه اش بگیرم و به دیوار بکوبمش داد بزنم «مگر میشود ادم ها و اتفاقاتی که افتاده است را نادیده گرفت» وقتی همه ی ان ادم ها و اتفاقات در امروز و اینده ما موثر است تک تک ان ادم هایی که نامشان را شنیده ایم یا برای یک بار اتفاقی دیده ایم همه و همه در زنذگی و سرنوشت ما سهیم هستند. وقتی خال فردای ما وابسته به تصمیمات گذشته و امروز ما دارد نمیدانم چطور بعضی ها بیرون گود می ایستند و میگویند فراموش کن فلا اتفاق را یا فراموش کن فلان شخص را. به نظر اصلا واژه ای برای فراموش کردن وجود ندارد و این واژه اولین بار توسط قابیل برای دلداری دادن به ادم و حوا بر زبان اورده شده همینقدر مسخره و لوس «مگر بشریت قتل هابیل را فراموش کرد؟» حتی همه ی اتفاقات انی و ادم هایی که برای یک لحظه دیدیم هم جزوی از این زندگی هستند و عجین شده اند با روح ادم و در ناخوداگاهمون حک شده اند دیدی بعضی وقتا تو خواب ادم هایی می بینیم که حس میکنیم تا حالا ندیدیم؟ یک نظریه وجود دارد که میگوید این ادم ها را به صورت انی در جایی دیده ایم و تصویر ان ها در ذهنمان مانده و بعضی ها از این نا خوداگاه قوی توقع فراموشی دارند به نظر من که خیلی مسخره ست.

خلاصه گذشته چیز عجیبی ست که ای کاش هیچ وقت اتفاق نمی افتاد و در یک هیچ مطلق فرو میرفتیم

فقط حواسمان باشد فردای ما وابسته به تصمیمات امروز دارد . پس امروز را درست زندگی کنیم و عاشقی کنیم شاید فردا خیلی دیر باشد به قولی زندگی را باید زندگی کرد بعضی وقت ها تحمل درد جواب نمی دهد باید درد و رنج را با تمام وجود مان درک کنیم برای این کار باید برگردیم به گذشته و از اول مرور کنیم . اما بین همه ی این شادی ها ،درد و رنج ها باز هم می توان امروز را شروعی دوباره نام نهاد و اینده ای درخشان را بر بام زندگی طرح بست و زمانی که برمیگردیم و به امروز نگاه میکنیم لبخندی از لذت و سرمستی کنج لبمون بشینه انقدر شیرین که هر اتفاق بد از خجالت بره و گوشه ذهن بشینه و کم رنگ بشه یادمون باشه دل خوشی هامون رو با خودکار و ناراحتی هامون رو با مداد بنویسیم تو ذهنمون به اتفاقات بد تو ذهنمون بال و پر پرواز ندهیم.

گذشته ی تان زیبا،امروزتان سرمست و اینده ی تان درخشان

گذشتهایندهخوشبختیافسردگیتنهایی
ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم***چون شمع به پروانه مظلوم رسیدیم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید