همیشه خانه خواهرم بوی زندگی می داد. هر وقت آنجا میرفتم برای من حس صمیمیت و مهربانی و محبت را زنده میکرد.
از در که وارد شدم مثل همیشه رنگ و بوی در و دیوار خانه، فرشهای گل گلی با رنگهای پر روح، نقاشیها ، ترکیب رنگهایی که با دقت در چیدمان همه چیز انتخاب شده بود، حس خوشی و امید را بهم میبخشید.
چقدر همه چیز موزون سر جای خود قرار گرفته بود. نظم در همه اشیاء و وسایل موج میزد.
آشپزخانه مثل همیشه عطر خوش غذای دلچسب خواهرم را میداد.
رنگ و بوی کدبانویی و خوش دستپختی از چیدمان میز و قابلمه های روی گاز کاملا به چشم میآمد و مشام را نوازش میداد.
بیاد قدیمها دو نفره سر میز نشستیم و با گپ و گفت، نان پنیر گردو را با سبزی و چای دم افطار نوش جان کردیم . از طعم و مزه کوفته که نگویم. لذیذ و معطر و دلچسب.
همه چیز به اندازه و مطبوع بود. خواهرم همیشه در مهمانداری و کدبانوگری زبانزد بود و هیچ چیزی برای مهمان کم نمیگذاشت. البته بی انصافی نکنم که استادی این امور را در خانه همسرش کسب کرده بود.
مشغول گفتگو و صحبتهای خواهرانه بودیم که همسر خواهرم مثل همیشه مرتب و با وقار به ما ملحق شدند.
پیراهن سپید با دکمه های بسته تا بالا، شلوار پارچهای بیرونی، نشان از احترامی بود که به مهمان خود ابراز کرده بودند.
برایم خوشایند بود. چقدر اولین کلام ایشان برایم دلنشین و یاد آور نعمتی بزرگ بود. بعد از اینکه برای روزه داری ام آروزی قبولی کردند، گفتند ما همیشه دیدیم شما در این راه ثابت قدم بودید و هستید و این خیلی ارزشمند است. خیلی ها دیگر از این مسیر جدا شدند.
خودم کمتر این نعمت به چشمم می آمد.
راستی امسال شاید خیلی ها به بهانه عید، از سختی روزه فرار کرده بودند و به شهر و دیاری سفر کرده بودند. و اگر لطف خدا نبود شاید میشد من هم یکی از همان ها باشم.
مثل همیشه از گفتگو با همسر خواهرم بهره میبردم. در بین اقوام، کمتر کسی بود که مثل ایشان از الفاظ صحیح و نسبتا فاخر استفاده کند. من همیشه از هم کلام شدن با کسانی که جملات زیبا و صحیح، و ادبیات درست فارسی استفاده میکنند لذت می برم. خصوصا که ایشان نمک و طنز زیبایی هم چاشنی کلام شان میکنند.
صحبت از گذشته و آینده، از پیشینی ها و پسینی ها، از خاطرات دور و از نامعلومات آینده، همه و همه صحبت شد.
خدا در کلام ایشان انچنان مهارتی قرار داده که وقتی از گذشته صحبت میکند مانند یک فیلم، بر پرده سینمای چشم به تصویر می نشیند.
از خاطرات خانه عمو دکتر گفتند.
صدای نهر آب. گذر نهر از خانههای یک محله. تختهای کنار نهر در حیاط خانه. وزش تک درختهایی که با نسیم شبانگاهی، حال خوشی را به اهل خانه منتقل میکرد. بازی کودکان در کوچههای اطراف. دوچرخه سواری پسر بچهگانی سرخوش که نمی دانند سرنوشت، چه روزگاری را برای آنها رقم زده است. زرده تخم مرغهای دکتر عمو، که مقید بود حتما سر ساعت ده شب، پسربچهگان، نوش جان کنند.....
این گفتگوها و تصویرها من را به یاد این می انداخت که راستی یادت هست چند وقته که دغدغه نوشتن داری و نمی دانی از کجا شروع کنی؟ شاید همین تصاویر ولو به ظاهر کوچک اما آمیخته با عشقی عمیق، می تواند آغازی برای نوشتنات باشد.
شاید هر از گاهی یکی از این افکار به سراغم می امد که یکباره تعریف یک خاطره، نور امیدی را در ذهنم روشن ساخت.
در بین صحبت ها گفتند بالاخره هر کسی یک جور به دنبال این است که کاسبی کند. من گاهی از بازار سِد اسماعیل( سید اسماعیل) که گذر میکردم یک کسی را می دیدم که دستمال ابریشمی خود را به عنوان ویترین مغازهاش پهن میکرد و روی آن، اجناس خود را در معرض دید مردم قرار میداد.
مثلا جنسهای او چی بود؟! قیچیای که فقط یک دسته داشت. کلید شکسته، درِ قوری، .... اما جالب اینجا بود که هر کدام مشتری خودش را داشت. گاهی یک نفر یهو می آمد و می گفت آقا این قیچی چند؟
همین طور که ایشان داشت تعریف آن بازارچه سد اسماعیل را میکرد، رفتم در کوچه پس کوچههای ذهنم یک گشتی زدم و به خودم گفتم، این همان جواب تو بود. دیگه نگران نباش که نوشتههای من مگر به درد کی میخورد؟ بالاخره یک روز یک مشتری هم پیدا میشود که خریدار آنها باشد........ ادامه دارد....
اینها فقط شکوفه ای بود از یک درخت پر میوه که من به یمن وجود دو عزیز توانستم بچینم
اینها فقط شکوفه ای بود از یک درخت پر میوه که من به یمن وجود شما دو عزیز توانستم امشب
و فقط مست بنویسم و به تصویر