بازتاب نور نارنجی چراغ راهنما روی گیرهی فلزی برف پاککن. با انگشت اشاره نوشتهی روی شیشهی پشتی رنویی که پشت سرش بودیم را نشان داد «رخش بیقرار.» لبخندی زد و کاغذ نارنجی دور ساندویچ را که رد دندانهایش را داشت، به سمت پایین جمع کرد. یک گاز به ساندویچ. نمیخواستم جایی به جز روبرو و صف ماشینها را تماشا کنم و مطمئن شوم که تمام سرنشینها ما دو نفر، به خصوص او را با دهانی نیمهباز تماشا میکنند و چشمهایی که به اندازهی چراغهای یک فولوکس قورباغهای گرد شدهاند.
گفتم «پایینترش رو چی میگی! جد زانتیا»
فرمان را رها کرده و با حساسیت قلم زنی مسجمهسازی از دورهی رنسانس، سس میزد به ساندویچ سرد سوسیسسیبزمینی. خندید «خوشم میآد هیچوقت نسلشون منقرض نمیشه!»
«خیلی دوس داشتم بدونم اگه صادق هدایت راننده بود، جملهای پشت ماشین مینوشت؟ اگه آره، چی؟!»
«هدایت همون بدبخته نبود؟!»
خنده را با دو جرئه آب پایین دادم «خود خودشه!»
«یه ریقویی که سیگار و خودکار از لای انگشتش نمیافتاد.»
«تکیده و باریک اندام عزیزم... میگم خیلی راه مونده؟!»
«حتی گربه هم نمیره توی اون قراضه بخوابه. لاستیکهاش هم پنچره. دیگه مهمه کی برسیم؟»
برگشتم سمت صندلی عقب تا ببینم گربهها هنوز خواب هستند؟! جعبهشان را گذاشته بود روی صندلی عقب و برایشان کمربند بسته بود.
پرسید «چطورن؟!»
«کروسان گرم و پفی توی فر! عسلهای من!»
لبخندی زد «موندم تو چطور میتونی همهچی رو به خوردنی ربط بدی!»
لبخندش هنوز جان داشت تا وقتی که نگاهش به سمت چراغ قرمز کشیده شد. نفسی عمیق کشید «این ثانیه شمار چراغ قرمز خراب نیست؟! من ده ساعته اینجام و هنوز چنده؟!»
ثانیه شمار چراغ قرمز عدد 4.46 را نشان میداد. مسیر انگار فقط کش میآد. مطمئن نبودم تا قبل از ساعت یک برسیم یا همچنان در میان دود دسته دوم ماشینها، صفشان را تماشا کنیم. با گوشی از ثانیهشماری که با نور قرمز عدد 4.48 را نشان میداد چند عکس گرفتم. بیاختیار لبخند میزدم. فکر کردم اگر پشت شیشه غروبی بود همرنگ با بستنی زعفرانی که کنارش هم چند قاشق بستنی شاهتوت باشد، برای ثبتش حتی گوشی را از جیبم بیرون نمیآوردم. هنوز لبخند داشتم. نگاهم کشید شد سمت او که گوجهها را از لای ساندویچ بیرون میآورد و پرت میزد داخل پلاستیک کوچکی که جلد چند سس تند و دستمالکاغذی مچاله داخلش بود. دلم میخواست یک نمایشنامه بنویسم و در هشتاد و دو صفحه فقط بگویم که چقدر دوست دارم به او کاستهایی بدهم که لابد هیچوقت هم گوششان نمیدهد. دوست دارم برایش پنکیک و کوکی و تیرامیسو درست کنم و ساعت سه نیمه شب برویم از دکهی کنار پمپبنزین که چندجای دستگاه قهوهسازش با چسب برق به هم بند شده و دهانهی نازلش هیچوقت شسته نمیشود اسپرسوی غلیظ اسیدی بخریم و از لیوانهای بند انگشتی، به قول او، سرویسقهوهخوری تینکربلی، سر بکشیم. که چقدر دوست دارم دست بکشم بین موهای سیاهش که انگار با چاقوی میوهخوری تکه تکه شدهند توسط آرایشگری که تحتتاثیر مادهی افیونی بوده یا در زندگی قبلیاش باغبانی بیرغبت به حرس. نگاهم کشیده شد به سمت ناخنهای از ته جوییده شدهش که بیخشان روغن نارنجی ساندویچ جمع شده بود و چند قطره سس هم، که او همیشه ترجیح میداد برای پاک کردنشان از دهانش استفاده کن تا دستمال کاغذی. یک گوجهی دیگر داخل پلاستیک انداخت و بعد از قورت دادن لقمهش گفت «یه کارزاری ... کارزار بود؟ پتیشن بود؟ چی بود اینی که امضا جمع میکردن؟ یه پتیشینی میخوام برای حذف گوجه از ساندویچ. کاهو هم همینطور.»
«یارو بازم دوباره گوجه و کاهو ریخت؟!»
«به نظرم من باید یه پتیشینی بسازم برای نجات یارو از فضا و برگردوندنش به محیط ساندویچی ... یا شایدم رفتنش از اونجا. یارو معلوم نیست کجا سیر میکنه! فقط جسمش اونجاست! شبیه این تسخیر شدهاست!»
«شاید عاشقه!»
«تو هم یا همه رو عاشق میبینی یا معتاد یا قاتل!»
«خیلی دوس دارم الان یه جملهی خفنی که توش عشق و اعتیاد و قتل داره بسازم ولی خب...»
یک نگاه کوتاه و در پیاش لبخندی محو. بعد از نفسی عمیق شیشهی ماشین را پایین کشید، نسیمی وزید و رسید به دستهی موهای سیاهش، چند تار را از روی پشیانیاش آرام عقب داد. بطری خالی نوشابه را از روی کنسول برداشت، جلد خالی آخرین سس را داخلش انداخت، خمیازهکشان، دستش را از پنجره بیرون برد، بیهیچ نشانهگیری خاصی پرت کرد سمت سطل زبالهی چند متر جلوتر. به محض افتادن قوطی داخلش، یک گربه بیرون پرید. نمیدانم واقعا گربه را دید یا نه. دست آزاد مشت کردهش در هوا تکان داد، مثل بسکتبالیستی که ثانیهی آخر آبروی تیم را در سطح جهانی از ته دره بالا کشیده باشد: دیدی! دیدی!
گفتم «این یکی دیگه صد امتیازی بود، آره؟»
«پس چی!»
نگاهش کشیده شد به سمت سرنشین ماشین کناری، مردی که انگار پلک زدن را فراموش کرده بود. بهش لبخندی زد «تئاتر اون سمته ها حاجی!»
مرد چشم غرهای رفت و نگاهش را به ثانیهشمار چراغ قرمز داد.
یک گاز دیگر به ساندویچ و با ساعد دنده را جابجا کرد. سردنده جمجمهی اسکلتی بود که دستمالسری همرنگ با چشمبند سرخش بسته بود، با چند دندان شکسته و جای خالی چند دادن مثل جای خالی شیرینی در وسط جعبه. همین دندانهای افتادهش بود باعث میشد هربار چشم از لبخندش بردارم و بکشم سمت داشبورد. به نور نئونی مغازههای کنار جاده روی داشبوردی پر از برچسبهایی که بزرگترینشان یک سوسک بود با شکمی پف کرده. گفتم «شکمش شبیه به کیک شکلاتی تازه از فر درومدهست! البته فقط توی تاریکی.»
«این عینکی که باهاش دنیا رو میبینی به ما قرض نمیدی؟ در بهترین حالت شکمش از نظرم شبیه نون بربری نپختهست. شایدم این بالشتهایی که توی مسافرخونههای کنار جاده جا میذارند.»
با نوک ناخن شکمش سوسک را فشار دادم «انگار از کافکا هم خوشت میآد!»
تیغهی صاف دماغش را با همان انگشت چرب خاراند «کافکا؟ هوم ... ای ... قهوهی بدی نیست. کمی شوره. مثل عربیکا. البته من خیلی دنبال این برندهای قهوه نیستم، یه چی باشه فقط بیدار نگهم داره. حالا مزهش چطوره؟!»
«خب... چطور میتونه باشه؟»
«هوم. سوپرمارکتی دیدی بگو برات بگیرم.»
«نه! نه! من یه مدتی هست که دور قهوه خط-»
«تعارف میکنی؟! راستی من یادم نبود موزیک بذارم، تو که باید بهت رشوه بدند تا هندزفری رو در بیاری ... تو دیگه چرا؟!»
«یه ثانیه از فکرم گذشت که اگه سایبورگ بودم، حتما نیازی به هدفون نداشتم!»
دکمهای ضبط را فشار داد، هرچند که بیشتر انگار اثر انگشتی با استامپی از روغن و سس و گوجه روی آن جا گذاشت. موزیکی با ریتم تند که مناسبتر بود برای پخش در فیلمهای سریع و خشن یا فیلمهایی مربوط به مسابقات فرمول یک.
گفتم «فکر میکنم اگه ما سایبورگ بودیم یه قابلیتی هم داشتیم برای پرواز و دیگه خبری از این ترافیک و مکافات نبود. اوه! رنج انسان مدرن! لعنتی من باید این رو بنویسم!»
یک نگاه کوتاه دیگر به صورتم. بعد از مکث گفت «هرچی بیشتر میگذره بیشتر مشکوک میشم نکنه اون یاروی ساندویچی توی آشپزخونه رول میپیچه و اتفاقا اینبار همزمان شده با پیچیدن ساندویچ تو!»
اینبار نوبت من بود تا او را در سکوت نگاه کنم. صدای بوق ماشینها در پشت صدای موزیک درامز گم شد. چراغ حالا دیگر سبز شده بود اما کمتر از یک متر جابجا شده بودیم. صدای بوق ممتد یک ماشین مثل یک سولو از یک گروه موزیکی که بیشتر از اینکه گیتار تمرین کنند، برای صورتهایشان ماسک طراحی و با رنگ قرمز نقاشی میکنند و خیلی دلشان میخواهد خودشان را بچسبانند به هویمتال اما شاید در شاخهای از نویز جا بگیرند، آن هم با ارفاق. یک سولوی دیگر از رانندهای که احتمالا به دوستهایش میگفت «دث و گوتیک و نئو که واسه سوسولهاست، مد بلک هم که رفته.» و لابد شبها رپهایی گوش میدهد که کلمات پر تکرارشان شامل تف و دود و تیغ است.
«نمیبینی جلوم بستهست یا فکر میکنی واقعا دلم میخواد اینجا گیر کنم؟!» مرد با شنیدن این حرف سرش را پنجرهی ماشین بیرون آورد و تمام ترکیبهای رکیکی که با حرف کاف شروع و معمولا به ر، سین، ی و ه ختم میشدند را لای یک جمله رول کرد و مثل بمب دستساز به سمتمان پرتاب. کلمات کلیدی رپهای زیر زمینی. دهانش مثل یک مسلسل که قسمت مربوط به توقفش از بیخ و بن کنده باشند. سکوت که کرد گفتم «خشابت خالی شد؟! آرومی الان؟!»
کسی که همراه من در ماشین پشت فرمان نشسته بود، پشت دستش را کشید دور دهانش و با صدایی آرام گفت «این چرا یهو آمپر چسبوند؟!» با صدایی بلندتر در خطاب به او گفت «حاجی من آب دارم. میخوای؟ کجا عربده میکشی؟! یه عزیز اینجا هست که بارداره!» و از آینه گربهها را تماشا کرد. قبل از آنکه دوباره صدای مرد بلند شود، پنجره و صدای موزیک را بالا داد. گفت «تا این زایمان کنه من نصف موهام سفید میشه! راستی یه ویدیو توی اینستا دیدم. گربه رو سونوگرافی میکردند. برات فرستاده بودم؟!»
«مطمئنی پرشین بود؟ من تا حالا هرچی پرشین نارنجی ندیدم!»
«من فکر میکنم نشنیدم چی گفتی! چه ربطی داره آخه؟ ببینم نکنه تو همهی ساندویچه رو خوردی؟!»
«نه نصفش هست! هنوز گرسنهای؟!»
اینبار جلوی خندهش را نگرفت.
چند موزیک را رد کرد تا به موزیکی دلخواه رسید. با ریتم یکی از آنها روی فرمان ضرب گرفت.
پرسیدم «فکر نکنم تا ساعت قبل از دو هم برسیم. تو فکر میکنی واقعا از این شهر بتونیم بریم؟»
«از این ترافیک بریم از این شهر هم رفتیم. دیر یا زود. حالا تو چرا اینقدر نگرانی؟!»
«نگران نیستم، خستهم!»
«عه! اونجا رو! پشمک! بخرم برات؟!»
«کجاست؟ آها. آها دیدیم! نه این پشمکهاش شبیه ریش مارکس.»
«جان؟!»
«یه پیرمرد از طبقهی کارگر که خیلی خیارشور و ماهی دودی دوس داشت!»
«شخصیت کارتونی بود؟!» خندید.
«کاش جای مغزهامون عوض میشد. نه عزیزم! طرف ... خب ... چطور برات بگم؟ یه فیلسوف ... تو بگو یه نویسندهی خیلی عصبانی و ناراحت بود. آره. البته من هنوز همهی نامههاش رو نخوندم. داشتم دانلود میکردم نت قطع شد! خوبه یادم اومد دوباره دانلود کنم بخونم ببینم چی به چیه.»
«حوصله داریا ... بابا بیخیال ... البته نه ... تو مثل این معتادهایی شدی که هرچقدر توی کمپ بستری میشند بازم فرار میکنند و کار خودشون رو. کی باشم بگم چیکار کن چیکار نکن»
«تو فکر میکنی از این ترافیک جون سالم به در ببریم؟!»
خمیازهای طولانی کشید «اگه سرویس لازمی که بزنم کنار یا میتونی صبر کنی برسیم پمپ بنزین!»
«من فقط میخوام از اینجا بریم! نه نیازی به توقف نیست!»
«میرسیم دیگه! مگه میشه نرسیم؟! بعد که رسیدیم میگیریم تخت میخوابیم تا سه روز ... یه طوری که بمب بزنه هم پلکمون نپره!»
از آینه نگاهی کرد به جعبهی گربهها. «خوش به حالشون خوابیدن! راستی نگفتی اسمشون رو چی گذاشتی؟! نگو ریتالین و سرتالین!»
«سرترالین! نمیدونم چی باعث شده که فکر کنی اینطور اسمی براشون بذارم!»
«ارده و شیر؟ من بودم ارده و شیر میذاشتم تا صداشون کنم: اردشیر!»
«میدونی، من اگه جای کامیو بودم، به جای اینکه واسه انتخاب اسم گربه برم سراغ دیکشنری امریکن، یکراست میرفتم سمت دیکشنری بریت. کامیو هم بدک نبودا»
«ها؟ اسم گربه رو کامیو بذاری؟ عزیزم این چه اسمیه تو رو خدا ... انگار وسط گفتن کامیون خمیازه کشیده باشی!»
«نه منظورم ... البته بیخیال. حداقل خوشحالم هگل رو نمیشناسی، اگه میشناختی و خوشت میاومد خودم رو از همین ماشین پرت میزدم»
«تو چرا فکر میکنی فقط خودت اسم اینها به گوشهات خورده؟ و چرا من رو اینقدر دستکم میگیری؟! دیگه اینقدرم له نیستم ندونم بگل چیه. تازه شما تلفظتون هم از ریشه مشکل داره.»
«چی؟! خوشت میآد؟!»
«فکر میکنم تا الان دونسته باشی که من اونقدرا هم طرفدار محصولات لبنی نیستم. ولی خب ... بابام حلوای بگل خیلی دوس داره ... عاشقشه!»
چندبار آب دهانم را قورت دادم تا خندهام بیرون نپرد «که اینطور. آره، من هم مثل تو لبنیات دوس ندارم. البته بهجز شیر وانیلی.»
لبخندی «شیر وانیلی با کافکا؟ یادم نرفته ها. یه سوپرمارکت ببینم.»
نفس خیلی عمیقی کشیدم «کافکا و شیر. هوم. اتفاقا شاید باورت نشه یه موزیک با این اسم پیدا کرده بودم که...»
نگاهم کشیده شد به سمت آسمان. سیاهی مطلق و بدون ستاره. تیرهتر از اسپرسوی سرد. و تیرهتر از سیاهی آب چاهی که حتی انعکاس چهرهت را در آن نبینی. چند نور نارنجی در دوردست. «اونجا رو!»
چشمهایش را مالید و نگاهش را به آسمان داد «آتیش بازی! مثل اون شبی که رفتیم قبرستون ماشینها و روی کاپوت ماشین دراز کشیدیم و توی همون حالت فشفه روشن میکردیم و پرت میزدیم هوا. وای. انگار همین دیروز بود! میگم وقتی رسیدیم دوباره بریم همونجا! شرط میبندم اون ژیان صورتیه هنوزم اونجا باشه. اونجا بریم شام بخوریم.»
«بعدش هم توی اون شورلت سرمهایه رو صبحونه بخوریم؟!»
«وایسا تو که نمیخوای ما توی قبرستون ماشینها بخوابیم چون قبل از اینکه برسیم به صبحونه، شام شغالها و روباهها شدیم.»
«شغال از جنگل تبعید شده که بخواد بره بین صدتا پاره آهن دنبال غذا؟ بعد به من میگی ساندویچم مشکوک بوده!»
چند نور نارنجی بزرگتر و درخشانتر در آسمان که همدیگر را دنبال میکردند. او با نگاهی به روبرو، بطری کوچک آب معدنی را از داخل کنسول برداشت و درش را با دندان باز کرد و روی پایش انداخت. سپس نوشید. «آخیش. هیچوقت تا حالا اینقدر زندگیام رو دوس نداشته بودم! هرچند هنوز معتقدم ماها حق دارم یه بیست سالگیمون رو، یا که لااقل یه بیست سالگی دیگه رو توی دنیایی که خودمون میخوایم داشته باشیم، اما خب ... تو آب میخوای؟!»
بدون انتظار برای شنیدن جواب، بطری را به سمتم گرفت «اینها چیند توی هوا؟ این هواپیما جدیدها چقدر چراغ دارن. حالا درسته من سوار نشدم ولی خب. اینها حتما خیلی مهمند.»
«نمیتونم تشخیص بدم اینها رو جدی میگی یا شوخی میکنی!» تمام آب را نوشیدم. چند قطره از کنار چانهم جاری شده بود. ناخودآگاه پنجره را پایین کشیدم و تازه وقتی بطری خالی آب را از آن به بیرون پرت کردم متوجهی کارم شدم. پنجره را دوباره بالا دادم. از داخل آیینه گربهها را تماشا کردم. در داشبورد را باز کردم. همان لحظه صدای پیامک گوشیام مثل یک ناقوس شنیده شد. پیام را خواندم «تو باز کجایی؟! دارن وی رو میزنن! زود برگرد! ده دقیقهای دیگه اینجا باشی!» گوشی را داخل داشبورد گذاشتم. او فرمان را پیچاند «آخیش! بالاخره آزاد شدیم! نفس راحت! دیگه میتونم توی جاده بتازم! تو چرا ساکتی؟!»
نگاهش چرخید به سمتم و در چهرهم دقیق شد. گفتم «فکر میکنی برسیم؟!»
نگاهم به آسمان بود. ماه پیدا نشد، انگار از ترس پدافندها پشت پردهی چند پره ابر پنهان شده باشد. شاید هم شرمنده از تماشای شبی روشن از بارش موشکها و شیوع تشویش توی شریانهای من با هر غرششان. او نه. او همیشه آرامشی داشت که آشوب را شرمنده کند. تشویش شاید برایش شبیه رودی از فاصلهی دور بود که هیچوقت بهش نرسد. برای من اما مثل موجی از مواد مذاب بود زیر رگهایم. خوشههای خشم با شرارههای آتشین در آسمان شب. فقط در صورتی فکر میکردم این تضاد رنگی زیباست که خیالم از فشفشه بودنشان راحت شود. او انگار واقعا متوجه نشده بود، شایدم به روی خودش نمیآورد. آن بیرون پیرمردهای خشمگین کال آف دیوتی بازی میکردند، او هم در داخل ماشین دستهی فرمان را مثل آتاری گرفته بود و با انگشتهایش رویش ضرب. احتمالا اگر فرمان دست من بود با ناخن چرم دورش را کنده بودم. هر لحظه منتظر بودم صدای آلارم را بشنوم، بیدار شوم، ولی خب گاهی وقتها واقعیت یک میلیمتر جابهجا میشود؛ آن شب، من این جابهجایی را از روی حرکت انگشتش روی پیچ ضبط فهمیدم. موزیک را کم کرد «صدایی از دور اومد. مثل چپ شدن یه تریلی. تو چرا ساکت شدی یهو؟!»
«تو فندک داشتی؟!»
«الان اگه مامانم این رو میپرسید احتمالا جوابم خیلی فرق میکرد.» لبخندی زد «لابد توی داشبورد باشه؟!»
داشبورد را باز کردم و بعد از گم شدن دستم در رودی از جلد چیپسهای خورده شده و لواشک، بالاخره یک شی در مشتم جا گرفت. دستم را که بیرون آوردم پاکت یک آدامس افتاد روی کفپوش ماشین. شی یک لوگو از روزینتانه بود. لبخندی زدم «خوشحالم دوفی نبود!» و لوگو را به جایش برگردانم، صدای خش خش جلدهای چیپس در جست و جوی فندک از دست رفته. بالاخره یک شی دیگر، اینبار به شکل مجسمهی آزادی به رنگ سبزآبی. کتاب میان دستش را به داخل که فشار دادم، شعلهای کوچک سر بیرون آورد از مشعل میان دستش. لبخندی زدم «انتظار این رو نداشتم!» پاکت سیگارم از داخل جیب کتم بیرون کشیدم و قبل از روشن کردم پرسیدم «تو نمیخوای؟»
«اگه مزهی وانیل و بوی شکلات میده، نه!»
شانه بالا انداختم. «سلیقهی خوب میخواد که تو نداری! بهتر!»
آسمان سیاه بود و حالا دیگر نمیتوانستم شرارههای آتشین را ببینم. یعنی کجا رفته بودند؟ امیدوار بودم که یک تمرین نمایشی بوده. تمام ماجرا فقط مربوط به تست موشکها بوده. نه هیچ چیز دیگری.
خمیازهای کشید «شاید باورت نشه اما بابام هم توتون طعمدار خوشش میاومد. اون نعنایی دوس داشت! مزهی ... گوگرد و خمیر دندون داشت تا نعنا!»
«این موضوع واسه چند سال پیشه؟!»
«همون سالی که ماشین رو چپ کرد توی رودخونه!»
«توی رودخونه! اوه! نگو قبلش سیلویا پلاث خونده بود!»
«حالا خب همیشه که زیر لب آواز میخوند، ولی خب ... عزیزم تو چه انتظاری از حافظهم داری؟! من چه بدونم آواز میخوند تا به این برسه اسم خواننده یادم بیاد! داشتم چی میگفتم؟!»
«ماشین توی رودخونه!»
«آها. آره. باورت میشه من هیچیام نشد ولی اون پاش شکست؟!»
«اوه! پاشنهی آشیل!»
«عزیزم این چه ربطی داشت آخه؟!»
«حیف گوشی من به این ضبط وصل نمیشه وگرنه با موزیک مورد علاقهم ربطش رو نشون میدادم!»
«وقتی میگی موزیک مورد علاقهم باید خودم رو برای جیغ و داد های یه مشت بلوند نی قلیونی آماده کنم؟»
«همین بلوند نی قلیونی یکی از غولهای راک ن رول دنیاست!»
«حاضرم شرط ببندم که توی میکروفون صدای کلاغ و عروس هلندی در میآره! و یه دیوونهای هم کنارش یه صدایی از گیتار در میآره که انگار داره با شکنجه ازش اعتراف میگیره.»
«تصور مامانم نسبت به تصور تو ازشون خیلی ... ملو تر بود!»
«چی بگم آخه. البته خواستی موزیک رو پخش کن، شاید من الکی قضاوت کرده باشم.»
«چقدر مونده برسیم؟!»
خمیازهای کشید. «دو تا کمربندی دیگه رو رد کنیم و یه چهار تا دست انداز و چند دقیقه رانندگی ... میرسیم! کمربندی اول خیلی نزدیکه!»
سرم را به بالشتک صندلی تکیه دادم. جاده انتهایی نداشت. یک سیگار دیگر روشن کردم. «فکر میکنی ما تصمیم درستی گرفتیم؟!»
«من که هیچوقت تا این حد خوشحال نبودم! تو هم که نمیخواستی تا ابد اونجا بمونی، میخواستی؟!»
سیگار را از بین انگشتهایم برداشت، یک پوک زد و دوباره به دستم داد، در حالی که دود از بین لب هایش به بیرون راه پیدا میکرد، گفت «اونجا رودخونه هم هست! من یه قلاب دارم! نمیدونم هنوز کار کنه یا نه! ولی خب! تو عاشق سنگهای رنگی هستی! اونجا یه جوجه کباب درست حسابی میزنیم توی رگ! و چرا برگردیم آخه؟!»
«نگو میخوای خرگوش شکار کنی و بفروشی، پاریس جون!»
برگشت و با چشمهای گرد شده نگاهم کرد. گفتم «دقیق یادم نیست ولی فکر کنم هلن این رو به پاریس گفته بود. شایدم اشتباه کنم»
دوباره نگاهش را به جاده داد «من حامی حقوق حیوانات هستم! خرگوشها رو دوس دارم!»
پنجره را پایین کشیدم و فیلتر سیگار را بیرون انداختم. در میان باد پرواز کرد.
«نگران هیچی نباش. میرسیم! همهچی خوب پیش میره. فقط به این فکر کن که میریم اونجا. شام رو توی قبرستون ماشینها میخوریم بعدش هم گاز میدیم تا رودخونه!»
بعد از خروج از اولین کمربندی کنار یک دکه پارک کرد. «اسمش کافکا بود؟!»
لبخندی زدم. آسمان دوباره نارنجی و پر از شرارههای آتیشن شد.
#اتو ابزار دنده عقب به گذشته.
-تعارف میکنی؟