بیبی گُلبَس هشتاد سال از خدا عمر گرفته بود. با این وجود، پوست صورتش هنوز صاف و با طراوت بود و گونه هایش از سُرخی گل انداخته بود. چند تار مویی که از زیر چارقد گل دارش بیرون می ریخت، سفید بود. مثلِ برف. موهای بیبی تا مرگِ شوهرش، میرزا تقی، سیاهِ سیاه بود. مثلِ شبق. مرگِ شوهرش اول موهایش را سفید کرد، بعد عقلش را به زوال کشاند. احمد و کاظم ، پسر های او، هر دو در یزد درگیر عهد و عیال بودند و بعد از مرگ میرزا تقی، کمتر به روستا و خانه پدری شان سر می زدند. غروب که می شد بیبی می آمد تو کوچه می نشست، گویی خود مخاطب واگویه هایش باشد، بی اعتنا به آمد و شُدِ در و همسایه، با صدای بلند بنای غُر و لُند می گذاشت: " خونه ای که مرد نداره بهتر از این نمیشه! الان بیست ساله میرزا رفته رو بوم آنتن تلویزیونو درست کنه! هر چی میگم مرد! بسّه! بیا پایین! گوشش بدهکار نیست. میگم حاجی بخاری بد می سوزه. تو که رو بومی ببین لوله بخاری سر جاشه؟ کفتری چیزی تو لوله ش لونه نکرده؟ باز هی می پرسه گُل بَس! گرفت؟دیگه عاصیم کرده! اصن من تلویزیون نخواسم! بخاری بد می سوزه! کاظم و احمدم که نیستن! منم که جون و قُوه ندارم برم رو بوم. زمستونِ امسالم که زمهریره، سوزِ سگ کُش داره. بیا، بیا سوروکوک* بردار ننه. دو تام میذارم تو پیش دستی با این چای ببر بده دستِ میرزا. همونجا رو بومه. میری سوروکوک ها رو بهش بدی ببین پرنده ای چیزی کیپ نکرده لوله بخاری رو؟ بسه میرزا! به سرِ سیدالشهدا گرفته! من دیگه میرم تو! سوزِ هوا استخون می ترکونه!"
واکنش مردم به نمایشِ غمگین و هر روزه ی بیبی تمسخری آمیخته به تأسف بود. تا این که یک روز، دیگر بیبی در کوچه دیده نشد. بچه های روستا که مشتری پر و پا قرص سوروکوک های تُردِ بیبی بودند و با این حال بدشان هم نمیامد که حال و روزِ نزارِ او را به مضحکه بگیرند، در پیِ وعده ی عصرانه از در نیمه بازِ خانه ی بیبی گذشتند. وقتی وارد خانه شدند جنازه ی پُف کرده ی بیبی را دیدند که قابِ عکسِ میرزا تقی را در آغوش کشیده و پاهایش را در بغل جمع کرده. کنارِ جنازه، یک لیوان چای ودو تا سوروکوکِ بیات بود. بیبی گُلبَس می خندید. زیبا شده بود. شعله بخاری مثلِ گونه هایِ بیبی، گل انداخته بود. بخاری بیست سال بود که بد می سوخت.
*سوروکوک یا سوروک: نوعی نان شیرین یزدی
#داستان
#پیری
#عشق
#آلزایمر
#زوال