دوستش داشتم؛
با آن قد و قواره دراز، قیافه یغور و رنگ قرمز و کرمیاش، در جایی ته ته خاطراتم رسوب کرده. آنقدر که فکر نکنم اگر روزی آلزایمر، هوس شکار یاختههای مغزیام را بکند، بتواند حتی جای مخفی این رسوبات خاکستری را پیدا کند، چه برسد به اینکه بخواهد به آنها دستدرازی کند.
دوستش داشتم، چون من را با خودش میبرد هرجا دلم میخواست. چون با دیدنش یاد کتلتهای مادرم میافتادم که توی راه سفر، مزهاش چند درجه بهشتیتر میشد.
یاد مسافرتهای خانوادگی تابستان که بابا از چند هفته قبل، قرارش را با عموها و بابابزرگ میگذاشت و معمولاً هم با این جمله شروع میشد: «کی بریم مشهد؟!» و مشهد برای ما آن سر دنیا بود که فقط با همین درازِ یغورِ قرمز و کرمی میشد رفت آنجا.
دوستش داشتم چون با دیدنش صدای «آقاجون قربونتم، آخه من مهمونتم…» با ولوم ۱۰۰ توی گوشم پلی میشد و بوی نمِ چمنهای فلکه آب هم میچسبید به این صدا. معمولاً هم وسط ترکیب این صوت و تصویر، صدایم را تودماغی میکردم و میگفتم: «ضامن آهو رضا، ای گل خوشبو رضا…»
دوستش داشتم چون مرا یاد کوهستانپارک شادی میانداخت که بیشتر از خودش عاشق اسمش بودم و یاد باغوحش وکیلآباد که بیشتر از اسمش، عاشق خودش بودم، خصوصاً آن فیلها و زرافههایی که نقاشیشان بالاسرِ باغوحش بود. حیف که هیچوقت نشد جایی جز توی نقاشی، ببینمشان!
دوستش داشتم چون مرا یاد ساندیس و گلدیسهایی میانداخت که توی پیادهروی تا حرم میخوردیم و با بچهها، سر طعم سیب و موزش دعوا بود.
دوستش داشتم چون من را یاد کتابهای زرد کوچکی میانداخت که رویش با خط نستعلیق سبز، نوشتهبود: «زیارتنامه» و وقتی میخواستم مثل مامان بخوانمش، مدام صفحهها را میشمردم و ته کتاب را نگاه میکردم تا ببینم کی به آخرش میرسد.
دوستش داشتم چون یاد خنکی آب سقاخانه میافتادم، با آن پیالههای کوچکی که وقتی نور خورشید روی آب زرینش، میپاشید انگار باورمان میشد که از جنس طلاست و هوس میکردیم یک لحظه حواسمان نباشد و همان پیالههای طلایی را -فقط از باب تبرکی!- بگذاریم تو کیفمان و با خودمان ببریمشان که خادمها از قبل فکر هوس ما را کردهبودند و آنها را زنجیر کرده بودند به شیر آب.
دوستش داشتم به خاطر مزه اولین چیپسی که توی مهمانپذیر قائم خوردهبودم، اولین چیپسی که توی عمرم مزهاش را تجربه میکردم و با خودم فکر میکردم دیگر چیزی در دنیا وجود ندارد که بتواند تنه به تنه این اختراع جدید بشر بزند.
به خاطر همه اینها دوستش داشتم، که اگر آن درازِ یغورِ قرمز و کرمی نبود، من هیچ کدام اینها را تجربه نمیکردم و شاید پایم نمیرسید به همه آن جاهایی که دوستش داشتم و هنوز هم دوست دارمشان.
حتی آن وقتهایی که جاده تبدیل به نمودارهای سینوسی و سهمیهای سهمگین میشد و دلم میپیچید توی خودش و متحول میشدم و مامان کیسههای نایلونی را برای تحویلِ تحولاتم آماده میکرد، باز هم دوستش داشتم.
حتی آن وقتهایی که بعد از ۸ ساعت نشستن روی صندلیهای قرمزش، و تحمل درد ناشی از خوابیدهشدن صندلی جلو روی زانوهایمان، از پلههایش پایین میآمدیم و آرزو میکردیم این آخرین دیدارمان باشد، دوستش داشتم.
حتی آن شبی که در میانههای تابستان ۷۵ وسط راه، بغل کوه، توی بیابان، ما را گذاشت کنار جاده و خودش رفت مرخصی استعلاجی، دوستش داشتم. همان شبی که یکی دو ساعتی، کنار جاده نشستیم روی ساکهایمان و با التماس نگاه میکردیم به اتوبوسهای بین راهی تا کدامشان دلشان برایمان بسوزد و سوارمان کند.
همان شبی که من و مامان و آبجی زودتر سوار یک اتوبوس شدیم و بابا و داداشها سوار اتوبوس بعدی. درست است که غرغرهای بقیه مسافرهای نشسته بر صندلی و خوابیده در کف اتوبوس را تحمل میکردیم و با ملاطفت، خودمان را به زور میچپاندیم وسطشان، اما حتی آن موقعها هم دوستش داشتم. که اگر ما را نمیبرد سفر و وسط مسیر برگشت، قالمان نمیگذاشت و ما مجبور نبودیم با اتوبوسهای بین راهی، خودمان را برسانیم شهرستان و بعد مامانم یادش بیاید که کلید خانه دست باباست و بابا هنوز توی راه است، چطوری میتوانستیم آن وقتِ بیوقت، سر از خانه خالهزهرا دربیاوریم. همان خالهزهرا که از صبح تا شب با بچههایشان بازی میکردیم و حالا شانس این را داشتیم که همه کنار هم، رختخوابهای گلگلی بیندازیم و تا صبح خیاری بخوابیم توی هال خانهاش.
دوستش داشتم حتی با آن روکشهای سفید لکهدارِ روی صندلیهایش، با آن دستههای فلزی کنار صندلی که وسطش را یک مخمل قرمز پوشاندهبود، با آن پردههای قرمزی که میشد به جای سوهان ناخن از آنها استفاده کرد، با آن لیوان سفید پلاستیکی و کلمنی که همیشه آبش سرد بود؛ هرچند هیچوقت نمیتوانستیم از خنکی آبش لذت ببریم، زیرا قبل از آنکه سردی آبش را حس کنیم بویِ نای پلاستیکش تا ته حلقمان میرفت و همانجا میماند.
حتی همین الان هم که خاطرات رسوبشده خاکستریام را بعد از مدتها بیرون میآورم و همزمان بوی دود و هوای غیرمطبوعش میپیچد توی دماغم، دوستش دارم.
کل ماجراجوییهای کوچک من در سرزمینهایی که برایم آن وقتها، آنسرِ دنیا بود، به خاطر همین اتوبوس پیر است. ماشینی که با وجودش، شانس این را داشتیم که با خودمان بگوییم: من هم در عمرم سوار ماشینی شدهام که جلویش علامت سهپرِ بنز داشته، هرچند خیلی توقعات ما را از بنز برآورده نمیکرد، ولی خُب!
همه اینها به خاطر وجود همین دیلاقِ یغورِ قرمز و کرمیست…