هرکجا رفتم قلب من با قلب تو همسان می طپید
پیک زمین بودن برایم بسان عاشقی کردن است
عشق به تو را از تو آموخته و می آموزم
از لحظه ای که مهر تو در دلم رسوخ کرد خود را پیک زمین نامیدم
چگونه میتوان
چگونه میشد
چه خوب بود
اگر
تورا در آغوش فشرد
نوازش کرد
آرام کرد
از بی مهری های آدمها که ازرده میشوی رهایت ساخت
تا همچون بادبادکی در دل آسمان برقصی و دیگر اشکی نریزد از دیدگانت
من خود را پیک تو میدانم زمین
گاهی تورا آن اندازه زیبا میبینم که میپرسم
چگونه این حجم از زیبایی امکان پذیر است ؟؟؟
تورا وصف می کنم تا آن اندازه که خودآرام بگیرم
تو آرامشی و شادی را چنان به دلها وارد میسازی که دردها را فراموش می کنیم و گاهی حتی
دردی باقی نمی ماند چون در کاممان عشق ریخته ای و ما سرمستیم از آرامش و عاشقی و دلدادگی تو ...
اشک های انسانها اگر بردلت ریخته شوند تو آنها را در دل خود فروخواهی برد
و بارها دیده ام که با اشکهایم توهم گریسته ای و ...
چقدر این همدردی هایت را من دوست می دارم...
پس من که پیک زمینم بدان که عاشق تو نیز میباشم
می دانی میخواهم جز به جز تو را وصف نمایم و تحسینت کنم
از گیسوی سبز جنگل هایت بگویم؟؟؟؟
خاطرت هست که چگونه درون آشفته ام درون آن گیسوان سبز به خواب فرو رفت
از اشکهایت بگویم که در گودال دلت همه را جای می دهی
همان که ما ان را دریا مینامیم
که گاهی خروشان میشود
گاهی هم ساکت و نظاره گر
از فریادهایت رعد اسایت
که غمت را بازگو می کنند؟؟
من پیک اینهمه زیبایی را به جان میخرم
پیک زمین بودن اکنون تمام من را در برگرفته و همیشه با من خواهد ماند. تا همیشه ....