جونگ کوک: من دیدم که دم رودخانه هان یونگ هی بچه دوست داره منم تصمیم گرفتم م..س...ت کنم یک ابمیوه براش درست کردم و داخلش قرص بیهوش کننده حل کردم تا شش ساعت یونگ هی بی هوش بود. من: بلند شدم انگار نیم ساعت خوابیدم به جونگ کوک گفتم گفت جونگ کوک: تو راستش شش ساعته خوابی من: وای یا خدا من انقدر زیاد نمیخوابم الکی نگو جونگ کوک: نه الکی نمیگم واقعا شس ساعته خوابیدی من: ساعت دیگه هفت صبح بود ما بیدار بودیم من دیگه اصلا خوابم نمیومد صبحانه رو با اعضا خوردیم بعدش یهو حالت تهوع گرفتم و سریع رفتم دستشویی و سرگیجه گرفتم فکر کردم حالا به خاطر صبحانه بوده اومدم بیام بیرون از دستشویی سرم گیج رفت افتادم زمین اعضا منو دیدن سریع به جونگ کوک گفتن اعضا: وای خدا بچه ها یونگ هی افتاد به کوکی سریع بگید بیاد نامجون: جونگ کوک سریع بیا یونگ هی افتاد جونگ کوک: وای الان میام جونگ کوک سریع برد منو رو تخت تا دراز بکشم زنگ زد دکتر و گفت سریع بیاد دکتر خودش رو سریع رسوند ازمایش کرد و بعد جونگ کوک رو برد از اتاق بیرون جونگ کوک من خیلی ترسیده بودم دکتر منو از اتاق برد بیرون جونگ کوک: دکتر چی شده اتفاق بدی که نیافتاده دکتر: خیر یک خبر خوب دارم خانمتون بارداره جونگ کوک: 😳😳🫢😯😮وایییی دکتر: مبارکه جونگ کوک: تازه یادم اومد چه گندی زدم دیشب مست کردم و داخل ابمیوه یونگ هی قرص بیهوش کننده ریختم انگار شش ساعت خواب بود نگو تو اون شش ساعت 🫢😵🥴🤭 من: دکتر اومد تو و گفت راستش باردارید مبارکه من هم خوشحال شدم و هم تعجب کردم دکتر که رفت من به جونگ کوک گفتم چیکار کردی جونگ کوک ماجرا را برام تعریف کرد من: چرا بیهوشم کردی بهم میگفتی جونگ کوک: 🫣🙂🤐 جونگ کوک یک دفعه بغلم کرد و گفت دیگه بچه دار شدیم خوشحال نیستی من: 😶🙂 باشه حالا خدایا بعد از همه ی این سختی ها رفتیم سونوگرافی تا بچه را ببینیم ببینیم دختره یا پسر جونگ کوک خیلی ذوق داشت
اونجا یک جا گردشگری بود تو راهمون از اونجایی که زود حرکت کردیم جونگ کوک رفت عکس گرفت 😍
اسمشم گذاشتیم یونا به معنی قلب طلا و نور خدا خیلی قشنگه و جونگ کوک هم خیلی پدر خوبیه و همینطور همسر خوبی هست پایان.
این هم از پارت هشتم دیگر تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه حتما لایک و دنبال کنید به حمایتتون نیاز دارم و همینطور منتظر کامنت های قشنگتون هستم نگران نباشید براتون باز هم رمان های دیگه می نویسم بیشتر در مورد بی تی اس خدانگهدار.