کم کم همه برای خواب به اتاق جین و تهیونگ رفتن و سوک به بهانه ی اصلاح فیلم نامه در محوطه ماند. او به شاه ارتور فکر می کرد ، افسانه ای ایرلندی که تنها خاطره ای بود که از مادربزرگش به یاد داشت. این داستان قصه ای بود که مادربزرگش هنگام خواب برایش می گفت و او هرگز از شنیدنش خسته نمی شد. چند ساعت بعد درحالی که دلش برای اسباب بازی فروشی های خیابان اکسفورد و اتش بازی های جشن گای فاکس در پارک بکنهام تنگ شده بود و دست ودلش به نوشتن نمی رفت از اتاق تهیونگ و جین صداهایی به گوشش رسید ؛ در اتاق ولوله ای به پا شده بود . هوپی در حالی که سعی می کرد چشم از مارمولک برندارد با پا به تهیونگ زد و گفت : تهیونگ ، تهیونگ پاشو بکشش دیگه
تهیونگ غلتی زد و گفت : بذارید بخوابم ، فردا فیلم برداری دارم
جین که پشت سر هوپی قایم شده بود داد زد : جیمین ، واقعا فکر کردی نمی تونه بیاد زیر پتو؟
جیمین که از ترس پتو را تا روی سرش بالا کشیده بود و محض احتیاط چشمانش را هم بسته بود با صدایی که به زور شنیده می شد گفت: جون ندارم تکون بخورم
مارمولک تکان کوچکی خورد و دوباره صدای جیغ جین و هوپی بلند شد .
یئون سوک با شنیدن سر و صدا خودش را به اتاق رساند و درحالی که ترسیده در استانه ی در ایستاده بود گفت: چیشده؟
با دنبال کردن رد نگاه هوپی به مارمولک بدبخت رسید. کفشش را درآورد و مارمولک بیچاره را با یک حرکت کشت . بعد رو به هوپی کرد و گفت : دستمال بده ، هوپی که هنوز استرس داشت با دست های لرزان از توی جعبه ی دستمال کاغذی هفت هشت برگ دستمال بیرون کشید و به سوک داد . سوک گفت : اینجا بیابونه ها ، حتی دیدن عقرب هم تعجبی نداره ، مارمولک که چیزی نیست
هوپی گفت: یعنی چی ؟ من تازه خیالم راحت شده بود.
سوکی گفت : شوخی کردم ، تو این سرما عقرب کجا بود
هوپی نفس راحتی کشید و سوکی ادامه داد : اینجور جاها فقط مار داره
و رفت. این حرفش هوپی و جین را به حد مرگ ترساند ، جین سرش را از اتاق بیرون کرد و گفت: یئون سوک ، شوخی کردی مگه نه؟ ها؟ شوخی کردی ؟
سوک همانطور که می خندید دور شد.
قسمت بعدی:
قسمت قبلی: