صبح روز بعد سوک یک جفت کتانی به پا کرد و در محوطه به راه افتاد ، روز آخر بود و مخصوص گرفتن عکس های یادگاری و خداحافظی و اشک ریختن ...
هوسوک با دیدن سوک صدایش کرد و گفت: آهای سوکی ... بیا اینجا ،
همه در حال صبحانه خوردن بودند ، سوک سعی کرد بدون اینکه کسی متوجه درد پایش بشود خودش را سر میز برساند. کوک بدون اینکه کسی بفهمد حواسش به قوزک پای سوک بود .
هوسوک گفت: داشتیم درمورد غذای دیشبی که پختی حرف میزدیم ، واقعا عالی بود.
سوک جواب داد:آه... خیلی ممنون ، و یواشکی قوزک پایش را مالید.
هوسوک گفت: حتما مادرت خیلی دست پخت خوبی داره!
سوک ساکت شد و سعی کرد خودش را با خوردن چیزی مشغول کند. اما اینکار بقیه را کنجکاو تر کرد و سنگینی نگاه همه باعث شد غذا توی گلویش بپرد ، نامجون سعی کرد برایش یک لیوان آب بریزد اما همینکه دستش را به سمت پارچ آب برد لیوان آب هوسوک را روی سوک برگرداند . سوک بیچاره برای اینکه خیس نشود از جا پرید و به کلی فراموش کرد که قوزک پایش درد می کند . پایش با درد وحشتناکی تیر کشید و چیزی نمانده بود که از پشت پرت شود و روی زمین بیوفتد . کوک که رو به رویش نشسته بود و انتظار این اتفاق را داشت بلند شد و با حرکتی سریع دستش را گرفت و به طرف میز کشید. سوک جیغ زد : دستم دستم . دستم کنده شد.
تهیونگ با آرامش تمام گفت: همه ی ما این مشکلو با کوک داریم.
کوک دست سوک را ول کرد و سر جایش نشست. سوک گفت : ممنون
ولی شروع به ماساژ دادن کتفش کرد. نامجون به خاطر ریختن آب عذر خواهی کرد اما سوک سرش را به نشانه ی منفی تکان داد و گفت که طوری نیست. تا چند دقیقه از تاثیر گندی که این سه نفر زده بودند صدای هیچ کس در نمی آمد . همه در سکوت کامل غذا می خوردند و فقط تهیونگ ملچ و ملوچ می کرد .
سوک که از جو پیش امده زیاد خوشش نمی امد به آرامی گفت : راستش .... من مادر ندارم.
همه رقیق شدند و فقط تهیونگ بود که قاشقش بین زمین و هوا ماند و دهانش باز .
سوک ادامه داد: از بچگی با پدر و مادربزرگم زندگی کردم و در جواب سوالت میتونم بگم دست پخت مادر بزرگم حرف نداره.
نامجون گفت: با اینحال خیلی خوب بزرگ شدی
شوگا گفت: تو یکی حرف نزن ، گند زدی به لباسش
قسمت بعدی:
قسمت قبلی: