elmariachiii_bts
elmariachiii_bts
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

بولگاری و خون 41(سوک رو بندازید بیرون)

- سوک رو بندازید بیرون

جین که بالای سر قابلمه ایستاده بود به کوک غر زد:یا ما که نمی تونیم هربار تو با سوک دعوات شد بفرستیمش بره

نامجون وارد آشپزخانه شد و گفت: چیشده؟

کوک گفت: هیونگ برو سوک رو از اتاق جیمین بیار بیرون

- چرا خودت نمیری؟

جین همان طور که غذایش را می چشید گفت: باز دعوا کردن

نامجون گفت: سر چی؟

کوک گفت: بی اجازه کلاه منو برداشته ادای پاندای کونگ فو کار درمیاره

سوک که پشت سر کوک ایستاده بود گفت: مگه تو از دفعه ی قبل که ساعت منو برداشتی پسش دادی؟

نامجون از بین شان رد شد و گفت: برین یه جای دیگه دعوا کنین ، باشه؟ وسائل همدیگه رم برندارین

سوک رفت پیش جین و گفت: کمک میخوای؟

جین گفت: میتونی برام از یخچال کیمچی بیاری؟

- اره حتما

همان طور که سوک مشغول کمک کردن به جین بود و کوک هم مشغول دله دزدی از خوراکی ها ، جیمین از اتاق بیرون آمد و گفت: همه رو ریختی که من جمع کنم؟

سوک گفت: می خواستی نبازی...

جیمین گفت: بیا یه دست دیگه بازی کنیم ، اگه بازم من باختم من جمع می کنم

سوک که داشت پیازچه خورد می کرد جواب داد: دلم می خواد باهات بازی کنم ولی جین دست تنهاست

جیمین گفت: تنها نیست که ،کوک هست

کوک جواب داد : ... من داشتم می رفتم

سوک گفت: بی خیال جیمین ، واقعیت اینه که ده بارم بازی کنیم نتیجه همینه، من کارم تو بادوک حرف نداره

جیمین چاقویی برداشت و برای کمک جلو رفت و درست کنار سوک مشغول خورد کردن شد. کوک خودش را بین انها انداخت و گفت : من اینجا یه کاری داشتم

جیمین گفت: مگه نگفتی دارم میرم؟

- نظرم عوض شد...

صدای جیهوپ از توی اتاق گفت: سوکیییی

سوک بلافاصله پیازچه ها را ول کرد و به کمک جیهوپ رفت. کوک خواست دنبالش برود که جیمین پشت لباسش را گرفت و گفت: وایسا ببینم... وقتایی که خوبین با هم همه ش اذیتش میکنی و روش کرم میریزی تا دعواتون بشه ، وقتی هم دعواتون میشه از این که با بقیه باشه حرص میخوری ، اصلا با عقل جور در میاد؟ خب داره به جیهوپ دستبند بافتن یاد میده ، حرص خوردن داره؟

جین داد زد : اون پیازچه ها رو خورد می کنید یا نه؟

کوک با تعجب به جیمین گفت: هیونگ داره دستبند می بافه؟

و مشغول خورد کردن پیازچه ها شد . جیمین خندید و گفت: آره ، هرجایی هم که اشتباه می کنه می پرسه.

هنوز چند دقیقه ای از مکالمه ی شان نگذشته بود که جیهوپ وارد آشپزخانه شد و گفت: کمک نمیخواید؟

کوک نگاه پرسشگری به جیمین انداخت . جیمین با تعجب پرسید: به این زودی دستبندت تموم شد؟

- آه نه ... خیلی سخته ، گردنم درد گرفته بود اومدم یکم راه برم

کوک گفت: صدای چیه؟

جیمین گفت: فکر کنم تهیونگ داره پیانو میزنه

جیهوپ همان طور که دستش را می شست گفت: اره اومد دنبال سوک که برن با هم پیانو بزنن

کوک نگاه معنا داری به جیمین کرد و جیمین از خنده ترکید. بعد خودش را به اتاق تهیونگ رساند و دید که بعله ، سوک و تهیونگ نشسته اند و به توضیحات تهیونگ درباره ی نت ها و کلید ها می خندند.

- آه باورم نمیشه این قدر سخت باشه ، من همه ش سی رو گم می کنم

- میخوای برات برچسب بزنم رو این یکی؟وایسا برم یدونه بیارم... اوه جونگکوک ترسیدم ، چرا وایسادی؟ چیزی می خوای؟

سوک به حضور کوک محل نداد و به پیانو زدن ادامه داد. کوک مستقیم به سراغ کمدش رفت و ساعت سوک را برداشت و تحویلش داد. سوک هم کلاه کوک را که روی سرش گذاشته بود برداشت و روی سر کوک گذاشت و گفت: کونگ فو درون توعه ...پانداااا

کوک کلاه را به سوک پس داد و از اتاق بیرون رفت.

سوک رو کرد به تهیونگ و گفت: این چرا اینجوری کرد؟

تهیونگ گفت: گاهی اینجوری میشه

- همیشه وقتی من پیش توام حسودی می کنه ، اعصابت خورد نمیشه اینقدر روت حساسه؟

- مطمئنی؟ به من که محل نداد

- اره ساعتمو داد که از پیشت برم ، تو اینو چسب بزن تا برم بیارمش

سوک دنبال کوک رفت و دید یک گوشه ی پذیرایی مشغول زدن گیتار است.

- مشکلی نداری کلاهت مال من باشه؟

کوک جوابش را نداد.

- میای بریم پیانو تمرین کنیم؟

کوک باز هم جوابش را نداد و به زدن گیتار ادامه داد.

جین داد زد: غذا آماده س بقیه رم صدا کنید.

سوک به کوک گفت: یکم زیادی روی تهیونگ حساس نیستی؟

کوک جوابی نداد.

- میری تهیونگ رو صدا کنی یا خودم برم؟

کوک گیتارش را کنار گذاشت و همان طور که وانمود می کرد حرف سوک را نشنیده است به طرف اتاق تهیونگ رفت.

سر میز ناهار سوک دستش را به سمت هر چیزی می برد ، کوک زودتر همان را برمیداشت ، از نمکدان گرفته تا لیوان آب و کیمچی ... تا اینکه سوک ملاقه برداشت تا از توی قابلمه برای خودش دوکبوکی بیشتری بریزد که از هجوم کوک ترسید و دستش به لبه ی قابلمه خورد که روی شعله بود و سوخت. همان لحظه از سر میز بلند شد و رفت تا وسایلش را جمع کند و برود ، دستش می سوخت و اشک توی چشم هایش جمع شده بود ، کوک اول دلش نمی خواست دنبالش برود ، ولی وقتی دید یواشکی دستش را فوت می کند احساس گناه کرد.

- کجا میری؟

- مگه همینو نمی خواستی؟

- داشتم فقط شوخی می کردم

سوک محل سگ به کوک نداد و به سمت در رفت. کوک هم دنبالش از در ساختمان بیرون رفت و وارد حیاط شد. چند دقیقه ی بعد کوک در حالی که استین سوک را می کشید وارد اتاق شد. سوک جیغ وداد راه انداخته بود : مگه نگفتم می خوام برم؟ نکش لباسم پاره شد، چه زوری ام داره میگم نکش

کوک سوک را روی مبل هل داد و رفت سراغ پماد و یک ظرف دوکبوکی هم آورد. سوک پوفی کرد و گفت: فکر می کنی با کاری که کردی هنوز اشتها دارم؟

کوک با خنده گفت : خب تو نخور...

و قبل از اینکه کرم را روی دست سوک بزند کمی از دوکبوکی ها را خورد. سوک با دست سالمش چاپستیک ها را از کوک گرفت . دو تا اشک درشتی که تا آن لحظه توی چشم هایش حبس شده بود پایین ریخت و او را از بغضی که گلویش را می فشرد خلاص کرد . سوک با ولع مشغول خوردن دوکبوکی شد.

کوک کمی از کرم را برداشت ، دست سوک را فوت کرد ، و همانطور که ارام ارام کرم را روی سوختگی می مالید گفت: جاش نمی مونه

سوک با پشت استین اشکهایی را که روی صورتش ریخته بود پاک کرد ، خندید و گفت: چرا میمونه ، یه روز همه ی این بلاهایی که سرم اوردی رو تلافی میکنم جئون جونگکوک . یه روز گریه ت رو درمیارم



قسمت بعدی:

https://vrgl.ir/Uz3iY

قسمت قبلی:

https://vrgl.ir/45yhf
جئون جونگکوکجئون جانگکوککیم تهیونگپارک جیمینکیم نامجون
ما توی اینستاگرام هم صفحه داریم: @elmariachiii_bts
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید