- سوک رو بندازید بیرون
جین که بالای سر قابلمه ایستاده بود به کوک غر زد:یا ما که نمی تونیم هربار تو با سوک دعوات شد بفرستیمش بره
نامجون وارد آشپزخانه شد و گفت: چیشده؟
کوک گفت: هیونگ برو سوک رو از اتاق جیمین بیار بیرون
- چرا خودت نمیری؟
جین همان طور که غذایش را می چشید گفت: باز دعوا کردن
نامجون گفت: سر چی؟
کوک گفت: بی اجازه کلاه منو برداشته ادای پاندای کونگ فو کار درمیاره
سوک که پشت سر کوک ایستاده بود گفت: مگه تو از دفعه ی قبل که ساعت منو برداشتی پسش دادی؟
نامجون از بین شان رد شد و گفت: برین یه جای دیگه دعوا کنین ، باشه؟ وسائل همدیگه رم برندارین
سوک رفت پیش جین و گفت: کمک میخوای؟
جین گفت: میتونی برام از یخچال کیمچی بیاری؟
- اره حتما
همان طور که سوک مشغول کمک کردن به جین بود و کوک هم مشغول دله دزدی از خوراکی ها ، جیمین از اتاق بیرون آمد و گفت: همه رو ریختی که من جمع کنم؟
سوک گفت: می خواستی نبازی...
جیمین گفت: بیا یه دست دیگه بازی کنیم ، اگه بازم من باختم من جمع می کنم
سوک که داشت پیازچه خورد می کرد جواب داد: دلم می خواد باهات بازی کنم ولی جین دست تنهاست
جیمین گفت: تنها نیست که ،کوک هست
کوک جواب داد : ... من داشتم می رفتم
سوک گفت: بی خیال جیمین ، واقعیت اینه که ده بارم بازی کنیم نتیجه همینه، من کارم تو بادوک حرف نداره
جیمین چاقویی برداشت و برای کمک جلو رفت و درست کنار سوک مشغول خورد کردن شد. کوک خودش را بین انها انداخت و گفت : من اینجا یه کاری داشتم
جیمین گفت: مگه نگفتی دارم میرم؟
- نظرم عوض شد...
صدای جیهوپ از توی اتاق گفت: سوکیییی
سوک بلافاصله پیازچه ها را ول کرد و به کمک جیهوپ رفت. کوک خواست دنبالش برود که جیمین پشت لباسش را گرفت و گفت: وایسا ببینم... وقتایی که خوبین با هم همه ش اذیتش میکنی و روش کرم میریزی تا دعواتون بشه ، وقتی هم دعواتون میشه از این که با بقیه باشه حرص میخوری ، اصلا با عقل جور در میاد؟ خب داره به جیهوپ دستبند بافتن یاد میده ، حرص خوردن داره؟
جین داد زد : اون پیازچه ها رو خورد می کنید یا نه؟
کوک با تعجب به جیمین گفت: هیونگ داره دستبند می بافه؟
و مشغول خورد کردن پیازچه ها شد . جیمین خندید و گفت: آره ، هرجایی هم که اشتباه می کنه می پرسه.
هنوز چند دقیقه ای از مکالمه ی شان نگذشته بود که جیهوپ وارد آشپزخانه شد و گفت: کمک نمیخواید؟
کوک نگاه پرسشگری به جیمین انداخت . جیمین با تعجب پرسید: به این زودی دستبندت تموم شد؟
- آه نه ... خیلی سخته ، گردنم درد گرفته بود اومدم یکم راه برم
کوک گفت: صدای چیه؟
جیمین گفت: فکر کنم تهیونگ داره پیانو میزنه
جیهوپ همان طور که دستش را می شست گفت: اره اومد دنبال سوک که برن با هم پیانو بزنن
کوک نگاه معنا داری به جیمین کرد و جیمین از خنده ترکید. بعد خودش را به اتاق تهیونگ رساند و دید که بعله ، سوک و تهیونگ نشسته اند و به توضیحات تهیونگ درباره ی نت ها و کلید ها می خندند.
- آه باورم نمیشه این قدر سخت باشه ، من همه ش سی رو گم می کنم
- میخوای برات برچسب بزنم رو این یکی؟وایسا برم یدونه بیارم... اوه جونگکوک ترسیدم ، چرا وایسادی؟ چیزی می خوای؟
سوک به حضور کوک محل نداد و به پیانو زدن ادامه داد. کوک مستقیم به سراغ کمدش رفت و ساعت سوک را برداشت و تحویلش داد. سوک هم کلاه کوک را که روی سرش گذاشته بود برداشت و روی سر کوک گذاشت و گفت: کونگ فو درون توعه ...پانداااا
کوک کلاه را به سوک پس داد و از اتاق بیرون رفت.
سوک رو کرد به تهیونگ و گفت: این چرا اینجوری کرد؟
تهیونگ گفت: گاهی اینجوری میشه
- همیشه وقتی من پیش توام حسودی می کنه ، اعصابت خورد نمیشه اینقدر روت حساسه؟
- مطمئنی؟ به من که محل نداد
- اره ساعتمو داد که از پیشت برم ، تو اینو چسب بزن تا برم بیارمش
سوک دنبال کوک رفت و دید یک گوشه ی پذیرایی مشغول زدن گیتار است.
- مشکلی نداری کلاهت مال من باشه؟
کوک جوابش را نداد.
- میای بریم پیانو تمرین کنیم؟
کوک باز هم جوابش را نداد و به زدن گیتار ادامه داد.
جین داد زد: غذا آماده س بقیه رم صدا کنید.
سوک به کوک گفت: یکم زیادی روی تهیونگ حساس نیستی؟
کوک جوابی نداد.
- میری تهیونگ رو صدا کنی یا خودم برم؟
کوک گیتارش را کنار گذاشت و همان طور که وانمود می کرد حرف سوک را نشنیده است به طرف اتاق تهیونگ رفت.
سر میز ناهار سوک دستش را به سمت هر چیزی می برد ، کوک زودتر همان را برمیداشت ، از نمکدان گرفته تا لیوان آب و کیمچی ... تا اینکه سوک ملاقه برداشت تا از توی قابلمه برای خودش دوکبوکی بیشتری بریزد که از هجوم کوک ترسید و دستش به لبه ی قابلمه خورد که روی شعله بود و سوخت. همان لحظه از سر میز بلند شد و رفت تا وسایلش را جمع کند و برود ، دستش می سوخت و اشک توی چشم هایش جمع شده بود ، کوک اول دلش نمی خواست دنبالش برود ، ولی وقتی دید یواشکی دستش را فوت می کند احساس گناه کرد.
- کجا میری؟
- مگه همینو نمی خواستی؟
- داشتم فقط شوخی می کردم
سوک محل سگ به کوک نداد و به سمت در رفت. کوک هم دنبالش از در ساختمان بیرون رفت و وارد حیاط شد. چند دقیقه ی بعد کوک در حالی که استین سوک را می کشید وارد اتاق شد. سوک جیغ وداد راه انداخته بود : مگه نگفتم می خوام برم؟ نکش لباسم پاره شد، چه زوری ام داره میگم نکش
کوک سوک را روی مبل هل داد و رفت سراغ پماد و یک ظرف دوکبوکی هم آورد. سوک پوفی کرد و گفت: فکر می کنی با کاری که کردی هنوز اشتها دارم؟
کوک با خنده گفت : خب تو نخور...
و قبل از اینکه کرم را روی دست سوک بزند کمی از دوکبوکی ها را خورد. سوک با دست سالمش چاپستیک ها را از کوک گرفت . دو تا اشک درشتی که تا آن لحظه توی چشم هایش حبس شده بود پایین ریخت و او را از بغضی که گلویش را می فشرد خلاص کرد . سوک با ولع مشغول خوردن دوکبوکی شد.
کوک کمی از کرم را برداشت ، دست سوک را فوت کرد ، و همانطور که ارام ارام کرم را روی سوختگی می مالید گفت: جاش نمی مونه
سوک با پشت استین اشکهایی را که روی صورتش ریخته بود پاک کرد ، خندید و گفت: چرا میمونه ، یه روز همه ی این بلاهایی که سرم اوردی رو تلافی میکنم جئون جونگکوک . یه روز گریه ت رو درمیارم
قسمت بعدی:
قسمت قبلی: