صبح روز بعد تهیونگ خودش را به اتاق سوک رساند ، سوک مشغول نوشتن چیزی در قسمت نت گوشی اش بود ولی هر از چندگاهی به قیافه ی ناراحت و ساکت تهیونگ نگاه می کرد.
سوک موبایلش را کنار گذاشت و پرسید: چیزی شده؟
تهیونگ سرش را به علامت منفی تکان داد.
سوک موبایلش را کنار گذاشت و گفت: کیم تهیونگ تو دیشب تقریبا همه ی ما رو به کشتن دادی، وقتی به این فکر می کنم که دیشب چقدر منو ترسوندی واقعا حالم بد میشه
تهیونگ حرفی برای گفتن نداشت.
سوک سرش را به یک طرف کج کرد و گفت: میدونی چی از راه رفتن توی یه جنگلی که خرس داره ترسناک تره؟ دیدن غصه خوردن تو! حالا می خوای چیکار کنی؟ می خوای بازم منو بترسونی؟!
تهیونگ زد زیر گریه ، سوک جلوتر رفت و گفت: ایگو ایگو ایگو و تهیونگ را در آغوش گرفت. کوک که امده بود به سوک سر بزند از لای باز در این صحنه را دید و حسودی اش شد.
سوک اشک های تهیونگ را با دست هایش پاک کرد و گفت: حالا... برای چی رفتی تو جنگل؟ عقل نداری مگه؟
تهیونگ گفت: یونتان دنبال یه سنجاب کرد و رفت تو جنگل ، اون مادربزرگ هایی که دم خونه شون نشسته بودن گفتن جنگل خرس داره ، منم ترسیدم حیوونا بخورنش ، واسه همین دنبالش رفتم.
قسمت بعدی:
فردا
قسمت قبلی: