یئون سوک خودش را به کارگردان رساند و گفت : من واقعا نمی تونم تو این قسمت یه صحنه ی دیگه اضافه کنم ، هیچ جایی برای اینکار نیست
کارگردان گفت: من سه تا صحنه تا قسمت پنجم نیاز دارم ، یه کاریش بکن
- یعنی چی یه کاریش بکن ، اخه وسط چند تا تعقیب و گریز کارآگاهی چه اتفاق عاشقانه ای ممکنه بیوفته
- مگه عاشق هم نبودن در گذشته ، یه فلاش بک بزن به گذشته
- توی یه فلاش بک که نمیشه سه تا صحنه بذاریم، خیلی بشه بذاریم دو تا
- خب یکی رم تو واقعیت بذار
کارگردان قهوه اش را برداشت و بی توجه به سوک رفت . سوک زیر لب پوووووفی کرد و تازه دید که کوک پشت سرش ایستاده
کوک با خنده پرسید : چیکار می کنی
سوک در حالی که برای خودش یک فنجان قهوه میریخت گفت: اسم محترمانه ش صبر استراتژیکه ولی اسم واقعی ش خفته ، قهوه می خوری؟
کوک که هنوز می خندید فنجان قهوه را از دست سوک گرفت. سوک قهوه ی دیگری برای خودش ریخت داشت به سراغ نوشتن فیلم نامه اش می رفت که ناگهان برگشت و گفت: تو با من کاری داشتی؟
کوک گفت: من؟ نه نه
بعد از رفتن سوک تهیونگ پیش کوک آمد و گفت: چرا بهش نمی گی؟
کوک گفت: چیو؟
- اینکه دوسش داری
- فکر میکنی باید بگم؟
- این دیگه چه سوال احمقانه ایه؟
- هیونگ
- ها
- سوک برای تو چیه؟
- احمق به خاطر این تا حالا دست دست می کردی؟
- راستش نه، اولش با خودم فکر می کردم که هر جوری هست باید مال من باشه، قبل از همه باید منو دوست داشته باشه ، برام مثل یه مسابقه بود؛ ولی الان دیگه چنین احساسی ندارم.
- چرا؟
- فکر کنم بزرگ شدم، دیگه اونقدرا نمی تونم خودخواه باشم
- یئون سوک برای من گاهی مثل مادربزرگمه، گاهی مثل مادرمه، گاهی مثل خواهر، گاهی مثل دختر کوچولوم؛ هر کدوم اینا که باشه ، چه اون مراقب من باشه چه من مراقب اون احساسم بهش چیزی که فکر می کنی نیست ، پس برو بهش اعتراف کن
قسمت بعدی:
فردا
قسمت قبلی: