elmariachiii_bts
elmariachiii_bts
خواندن ۱۱ دقیقه·۳ سال پیش

بولگاری و خون 76 (بچه ها نباید تو کار بزرگترا دخالت کنن)

صبح وقتی که سوک بیدار شد تمام تختش خیس عرق بود و تب خفیف دوباره به سراغش آمده بود. با خودش گفت: اخه من چه مرگمه؟

از پیام هایی که دریافت کرده بود حدس می زد همه را ناراحت کرده و بابت این مسئله عذاب وجدان داشت ، تلفنش را برداشت و به نامجون خبر داد که چند دقیقه ی دیگر می رسد ولی کسی را بیدار نکند ، وقتی رسید به جز نامجون همه خواب بودند. می خواست آشغال های شب قبل را جمع کند که نامجون اجازه نداد و خودش مشغول تمیزکاری شد. سوک توی آشپزخانه رفت تا صبحانه آماده کند. غذاهای دیشب تقریبا دست نخورده بودند، هیچ کس درست و حسابی غذا نخورده بود.

اول از همه جین بیدار شد و رو به نامجون گفت: بهشت اینجوریه ، بیدار میشی میبینی مجبور نیستی غذا بپزی

سوک لبخند زد و آرام آرام میز را چید و بقیه کم کم از راه رسیدند. همه دور میز نشستند . سوک گفت: از اینکه سر زده اومدم معذرت می خوام ، اومدم یه چیزی بگم ولی فکر کنم بهتره اول غذا بخوریم.

همه معذب بودند و کسی دستش به غذا نمی رفت. نامجون گفت: فکر کنم بهتر باشه اول بهمون بگی

سوک گفت: توی این مدتی که شما رو شناختم ، کنارتون واقعا شاد بودم. با اینکه من یه غریبه بودم بهم حس خانواده رو دادید و هر کدوم به شکلی ازم محافظت کردید و حتی آسیب دیدید. این احساسیه که من دارم و مراقبت از تک تک تون کاریه که قصد دارم تا روزی که بتونید هر وقت دلتون خواست خانواده تون رو ببینید یا خانواده ی خودتونو تشکیل بدید به جای اونا انجام بدم هر چند واقعا خانواده تون نیستم . بین شما هیچ کس استثنا نیست و هیچ اتفاقی این رو تغییر نمیده .

شوگا که سمت راستش نشسته بود انگشت اشاره اش را بالا اورد و گفت: تو خانواده ای

و بقیه تایید کردند.

سوک ادامه داد: بین چیزایی که من باید بهشون فکر کنم یه چیزی هست که نمیتونستم تنهایی بهش فکر کنم ، وقتی شما درگیر تور جهانی پارسال بودید ، بنگ پی دی نیم بهم یه چیزی گفت ، گفت که حتی دیده شدن شما با من به شهرت تون آسیب می زنه و باعث ایجاد شایعه های زیادی میشه. من نمی تونم پیش بینی کنم که اگه دیده شدن با یه دختر تا این حد برای شهرت تون مضره اگه خبر قرار گذاشتن یکی از اعضا منتشر بشه چه اتفاقی برای بی تی اس میوفته ، حدس من اینه که اون شخص مجبور میشه از گروه بره و یا حتی دیسبند بشید.این جزو اولین مسائلیه که باید قبل از فکر کردن به احساسم در نظر بگیرم و قبل هر چیزی به عنوان اعضای بی تی اس نظر شماست که مهمه.

نامجون گفت: نمیشه قطعی گفت بعد از فاش شدنش چه اتفاقی میوفته ، حتی نمیشه گفت صد درصد فاش میشه ، ولی با این حال فرض کنید این اتفاق میوفته و بگید نظرتون درموردش چیه

و به تهیونگ که اولین نفر بعد از سوک بود نگاه کرد ، تهیونگ گفت: برای من مهم نیست

نامجون که خودش نفر بعدی بود گفت: منم با تمام علاقه ای که به بی تی اس دارم فکر میکنم که احساسات ادما مهم تر از این چیزاست ، اگه اتفاقی بیوفته بعدا می تونیم براش یه فکری بکنیم ... جین

جین سری تکان داد و گفت: به خودشون دوتا مربوطه

نامجون به کوک که رو به روی سوک نشسته بود ولی اصلا نگاهش نمی کرد گفت: تو به این مسئله فکر کرده بودی؟

کوک گفت: سعی میکنم فکر نکنم ، ولی اگه اتفاق بیوفته پشیمونی ای ندارم

نامجون جیمین را صدا زد و جیمین گفت: خیلی چیزا ممکنه اتفاق بیوفته ، دلایل زیادی ممکنه باعث بشه که ما مجبور بشیم دست بکشیم . تا همین حالاشم کلی اتفاق رو از سر گذروندیم و بارها نزدیک بود دیسبند بشیم . نباید به چنین چیزی فکر کنی یا ازش بترسی.

هوپی گفت: زندگی کردن دور از خانواده و توی محدودیت به اندازه ی کافی سخت هست ، مساله هم یکی و دو سال نیست ، تقریبا تمام دوره ی جوونیه ، کوک از پونزده سالگی اینجا بوده و بین ما بزرگ شده ، اینکه وقتی به سن من رسید مثل من باشه ، ارزویی نیست که براش دارم .

شوگا هیچ چیز نگفت، برای همین نامجون مجبور شد صدایش کند ، شوگا خندید و گفت: من اصلا نمی دونم چرا داریم این کارا رو می کنیم؟ سپس به طرف سوک برگشت و ادامه داد: اینجا رو نگاه کن ، هر مشکلی که پیش بیاد اییینهمه بزرگ تر هست که بیوفته جلو و حلش کنه ، تنها چیزی که تو باید بهش فکر کنی اینه که کوک رو دوست داری یا نه ، آهای با تو ام ... دوسش داری؟ داری؟

شوگا گردنش را خم کرده بود تا چشم های سوک را که به پایین دوخته شده بود ببیند ، می خندید، و این سوالات را طوری می پرسید انگار که از دختربچه ای خجالتی می پرسد آب نباتی که توی جیبش دارد را می خواهد یا نه و این کارش سوک را می خنداند ولی سوک جلوی خودش را می گرفت . شوگا سرش را بلند کرد و رو به کوک با لبخند و بی تفاوتی خاصی گفت: دوستت داره

تهیونگ که انگار منتظر بود شوگا این حرف را بزند سر جایش با اهنگی فرضی شروع به رقصیدن کرد و بعد آرام آرام بلند شد و رفت به سمت کوک ، کوک را بلند کرد و سر جای خودش کنار سوک نشاند. جین گفت: چه خبره ، الان پدر دامادی؟

تهیونگ سر جای کوک نشست و گفت: نه ... نه ، من از اولم پدر عروس بودم

جی هوپ به سوک گفت: گرمت نشد؟ نمی خوای پالتوت رو دربیاری؟

سوک گفت: هنوز نه

ولرزید.

جی هوپ با تعجب به بقیه نگاه کرد ولی وقتی دید کسی چیز عجیبی احساس نکرده او هم مثل بقیه شروع به خوردن غذای یخ کرده اش کرد که هنوز خوشمزه بود. غذای ساده ی یخ زده ی شان بدجور می چسبید و همه احساس خوبی داشتند، فقط سوک و کوک بودند که خوب به نظر نمی رسیدند و هیچ کس حدس نمی زد چرا.

سوک هر از چندگاهی ریز به خودش می لرزید و کوک چند لحظه نگاهش میکرد و سوک که مجبور بود تظاهر به خوب بودن کند معذب میشد ، تا اینکه هر دو دستشان را دراز کردند تا کمی رولت تخم مرغ بردارند و دستشان به هم خورد و کوک سوخت.

- اوف ، چرا اینقدر داغی

سوک گیج و منگ بود و نمی توانست جواب بدهد با این حال سرش را عقب کشید و اجازه نداد دست کوک که دراز شده بود به پیشانی اش بخورد . شوگا گفت: شکل لبو شدی ، بعد بلند شد و از توی کابینت تب سنج را دراورد و گفت: اینو بذار دهنت

سوک هنوز مقاومت میکرد. شوگا خیلی جدی به کوک گفت: دستاشو بگیر ، کوک خنده اش گرفت بلند شد و تب سنج را از شوگا گرفت و توی دهان سوک که بی حال شده بود گذاشت. چند دقیقه ی بعد وحشت زده به تب سنج نگاه کرد و گفت: چهل و یک

تهیونگ گفت: خیلی بده؟

نامجون وحشت زده گفت: یه درجه دیگه بره بالا میمیره

جی هوپ سریع بلند شد و پالتوی سوک را در اورد، سوک دیگر مقاومت نمی کرد ، نه به این دلیل که تسلیم شده بود ، داشت آرام آرام از هوش میرفت و اگر دست کوک روی شانه اش نبود حتی نمی توانست خودش را درست روی صندلی نگه دارد . جیمین سریع یک کاسه را پر از آب کرد و دستمالی از کشوی آشپزخانه برداشت و سر و گردنش را خیس کرد . سوک در حالتی مالیخولیایی بود و به صداهای دور و برش واکنش نشان نمی داد.

جی هوپ که ترسیده بود گفت: دوباره چک کن بالا نرفته باشه

تهیونگ وحشت زده گفت: نباید زنگ بزنیم اورژانس؟

از سیاهی چشمان سوک جز خط محوی پیدا نبود .

- داره چهل و یک و نیم میشه

شوگا گفت: جیمین آب فایده نداره یخ بیار

همه خشکشان زده بود که جیمین از جا کنده شد و یک کاسه را جلوی یخ دان گرفت ، تکه های یخ دانه دانه و با طمانینه و یکی یکی با صدای "ویژژژ ... قرچ قرچ" توی کاسه می افتادند ، انگار دستگاه یخساز می خواست کارش را تا ابد طول بدهد. همه کلافه شده بودند .

ناگهان کوک از جا پرید ، سوک را که چیزی نمانده بود تشنج کند بغل زد و به سمت حمام دوید ، همه دنبالش دویدند و نامجون خودش را به او رساند و در را برایش باز کرد ، کوک آرام سوکی را داخل وان حمام گذاشت و دوش سیار را روی سر سوک گرفت و شیر آب را تا ته به سمت سرد چرخاند. همین که آب سرد به صورت سوک خورد انگار روح دوباره به کالبدش برگشته باشد به یکباره و با نفس عمیقی زنده شد. سردش بود و میلرزید ، چند لحظه توی وان ماند و وقتی دید نمی تواند سردی آب را تحمل کند سعی کرد بلند شود. کوک شانه هایش را گرفت و به زور توی وان نشاند. بقیه بیرون ایستاده بودند و به جز جیمین که هر از چندگاهی از استرس سرش را داخل میبرد رویشان نمیشد نگاه کنند. فقط شوگا بود که تا بهوش امدن سوک بی هیچ خجالتی فرایند را نظاره کرد و با خوشحالی گزارش داد : بهوش اومد. جیمین از خوشحالی مدام یواشکی سرش را داخل می کرد و پس می کشید که نهایتا با پس گردنی جین بی خیال شد و خندید.

سوک نالید: س...ر...د...ه

دندان هایش با چنان شدتی به هم می خورد که درد می گرفت .

کوک با بی رحمی که سابقه نداشت گفت : یکم دیگه تحمل کن.

بعد با دست گرمای پیشانی را دوباره اندازه گرفت. هنوز داغ بود ، برای همین سوک را بیشتر توی اب سرد وان فرو برد. لب های سوک کبود بود و گونه هایش گل انداخته بود ، پوستش می سوخت و مغز و استخوانش داشت یخ می زد. دیگر تسلیم شده بود ، چشمانش را بسته و سرش را روی لبه ی وان گذاشته بود و بی صدا میلرزید.

ده دقیقه ی طولانی و زجر آور گذشت و تب سوک پایین آمد . کوک خواست دوباره بغلش کند و با خودش ببرد که تازه فهمید چرا هیچ کس سرش را داخل نمی کند. لباس های سوک خیس خیس بود و به تنش چسبیده بود. سوک را سر جایش گذاشت و اولین حوله ای که دستش رسید روی سوک انداخت و بلندش کرد و برد روی تخت خودش گذاشت. سوک را انگار از شکنجه برگردانده باشند ، بی حال به خواب رفت.

اوضاع بقیه بهتر نبود ، همه در سکوتی که بسیار نادر بود روی مبل نشسته بودند تا اینکه تهیونگ برای پنجمین بار با تب سنج بیرون امد و اینبار گفت: سی و هشت

همه نفس راحتی کشیدند و کوک روی مبل ولو شد. جی هوپ گفت: واقعا کارت عالی بود

جیمین گفت: من گفتم الان کوک جیغ میزنه و میپره بیرون.

جین ادای وقت هایی که کوک دختر میدید و فرار می کرد را درآورد .

شوگا گفت: معلوم بود داره زجر میکشه

کوک خندید و گفت: جون دادم

جی هوپ گفت: نباید لباساشو عوض کنیم؟ خیلی خیس بود

جیمین شوخی شوخی کوک را هل داد سمت اتاق ولی کوک جیمین را بغل زد و انداخت روی مبل. کوک از نامجون پرسید : چیکار کنم برم با سشوار خشک کنم لباسشو؟

نامجون جواب داد: فعلا بذار خیس باشه تا تبش پایین تر بیاد ، بعدا یه فکری می کنیم

وقتی سوک از خواب بیدار شد ، بعد از ظهر بود و هنوز لباس هایش خیس . با حوله ای که دورش بود بیرون امد و گفت: ساعت چنده؟

جیمین که با بقیه توی هال نشسته بود و تلویزیون میدید جواب داد: عه بیدار شدی؟ ... بهتری؟

سوک سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.

- ساعت چهاره

- چی؟ من باید چهار و نیم برم سر فیلمنامه خوانی

- بهتر نیست فراموشش کنی و بری پیش دکتر؟

- نه مهمه

- کجا هست؟

- همون ساختمون خودمون

- نترس اگه الان راه بیوفتی میرسی

- با چی برم؟ با حوله؟

- نه دنبالم بیا

جیمین یک دست کت و شلوار سفید به سوک داد و دنبال بلوز مناسب گشت ، سوک کت را ورانداز کرد ، پر از تزیینات فلزی بود و دکمه های سرآستینش بسیار زیبا. جیمین یک بلوز حریر پیدا کرد و آن را هم به سوک داد. لباس ها اصلا مردانه نبودند ، هیچ کس ممکن نبود بفهمد اینها لباس خود سوک نیستند. جیمین گفت: یه بلوز دیگه هم اینجا بودا

سوک به شوخی پرسید: کفش پاشنه بلند نداری؟

- نه تهیونگ شاید داشته باشه ، ولی بعیده سایز پاش بهت ...

جیمین سرش را برگرداند و سوک را دید که بی صدا می خندد. جیمین لبخند زد و گفت: زود بپوش دیرت نشه ... اها راستی ، سشوار هم اون پشته

جیمین داشت از اتاق می رفت بیرون که سوک گفت: قضیه قرص جوشان و ملین هم دروغ بود؟

جیمین خجالت زده با دست صورتش را پوشاند و جواب داد: نه

و از اتاق بیرون رفت.

وقتی سوک کت و شلوار را پوشید و خودش را توی آینه ورانداز کرد عاشق خودش شد. از اتاق که بیرون آمد همه انگشت به دهان مانده بودند. سوک به جیمین گفت: تا حالا انقدر از پوشیدن یه لباس ذوق نکرده بودم ، خیلی نازه

جیمین گفت: میتونی برش داری

- واقعا؟

- اوهوم

سوک به سمت در رفت و حرفی که کوک دلش میخواست به او بزند را تهیونگ زد: نباید صبر کنی حالت بهتر بشه؟ هنوز کاملا خوب نشدی

کوک فقط با موهایش بازی کرد و با سر تایید کرد.

سوک گفت: خوبم ، و رفت. ولی هنوز چند قدم نرفته بود که چیزی یادش آمد و برگشت : معذرت می خوام که نگرانتون کرد و باعث شدم اذیت بشید ، از همگی ممنونم مخصوصا کوک

همین که سوک از در بیرون رفت کوک بدو بدو دوید کادویش را باز کرد:یک گردنبند بود.

جیهوپ گفت: شما دو تا تلپاتی ای چیزی دارید؟



قسمت بعدی:

https://vrgl.ir/07mYZ

قسمت قبلی:

https://vrgl.ir/8szbA
فن فیک بی تی اسفن فیکشن بی تی اسجئون جونگکوککیم تهیونگکیم نامجون
ما توی اینستاگرام هم صفحه داریم: @elmariachiii_bts
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید