ژورنال امروز خیلی دردناکه. ۳۰ آبان ۴ سال پیش داییم مرد. من خیلی ناراحت بودم. واقعا روزای سیاه سیاهی بود. هرروز صبح تا یکماه از خواب پامیشدم و تا ظهر گریه میکردم. اون موقع با یکی حرف میزدم و یادمه ازش هیچ پیام تسلیتی نگرفتم. هیچ نمیدونستم بابت وضعیت افتضاح خودم انقدر ناراحتم یا مردن شوکه کننده داییم.
حال حاضر ۳۰ آبان ۴ سال بعده. ۲۹ آبان، تنها پارتنر زندگیم (از اینجا به بعد بوکوفسکی میگمش چون احتمالا بیشتر بنویسم و مغزم رو بالا ) که سه ساله تقریبا میشناسمش، تصمیم گرفت که بالاخره همه چی رو تموم کنه. من خیلی اصرار کردم بمونه. از ۴ سال پیش تا الان خیلی چیزا عوض شده. اون آدمی که زحمت تسلیت گفتن به خودش رو بهم نداد الان تقریبا هیچی به جز چند تا مورد کوچیک ازش یادم نمیاد. خودم تصمیم گرفتم خاطراتمو پاک کنم و این تنها کاریه که بلدم با مغزم انجام بدم و خوبم بلدم. از بچگی بلدم.
بوکوفسکی ولی ۳سال پیش وارد زندگیم شد. اومد و ذهنیت من درمورد خودم، دوس داشتن و تلاش کردن تغییر داد. تو این سه سال تقریبا هیچوقت رابطه آرومی نداشتیم هرچند به وضوح مشخص بود که به هم علاقه داریم و وقتایی که باهم دوست معمولی بودیم رابطهی آرومتری داشتیم. اواخر اوضاع بدتر هم شده بود. چیزی که باعث ادامه شده بود فقط و فقط اصرار من بود. رابطه از راه دور بود و عامل مهمِ از راه دوریش کرونا بود. رابطه راه دور افتضاحه مخصوصا وقتی طولانی میشه. اوایل رابطه هر دومون اشتیاق زیادی داشتیم که همو ببینیم. وقتی خبر می رسید که واکسن نمیاد من می مردم. چقدر دیگه باید تحمل میکردم؟ اون ولی صبور تر بود و بعد کم کم به ندیدنِ هم عادت کردیم.
یکی از کارهای نمادین رابطهمون این بود که وسط میدن شهر مذهبیم بغلش کردم. تا مدتها اینو بهش می گفتم و خودم کیف میکردم. اون اهمیتی نمیداد فکر کنم. از جزئیات رابطه شاید بعدا مینویسم چون فقط اینجوری بلدم خودمو خالی کنم. چیزهای متفاوت از خودمون میاد تو ذهنم و میره. الان نوشتنش واضحا اذیتم میکنه. هر دفعه اصرار کردم بمونه چون میدونستم اگه بره با آدم دیگهای درد و دل کنه و حرف بزنه همه چی تمومه. دیگه نمیتونم بعد از کرونا ببینمش. همون جور که با من درد و دل کرد و رابطه قبلیش رو پشت سر گذاشت و عاشق من شد و همون جور که من باهاش درد و دل کردم بهش دل بستم. سعی کردم با چنگ و دندون همه چی رو سفت نگه دارم ولی زورم به فاصله نرسید.
حالم بده. به کادوهایی که نمیدونم باشون چیکار کنم فکر میکنم. به دستبند که مال خودش بود و بهم داد و من تقریبا هروقت بیرون رفتم دستم کردم. توی آزمون آیین نامه دفعه اول رد شدم و بخش خرافاتی مغزم بهم میگفت چون دستبند شانستو جا گذاشتی. دستبند شده بود با ارزشترین چیزم. دفعه دوم شب پیش وسایلم گذاشتم که حتما ببرمش.
میترسم از اینجای زندگی. از اینکه چقدر قراره با خودم کلنجار برم و چه روزایی سختی در انتظارمه. چقدر قراره گریه کنم و بهگا برم. از اینکه همه رویاهایی که خودم تو ذهن خودم باهاش با اون برنامه ریختم و نمیخواستم باور کنم که تموم شده هم میترسم.
از اینکه چقدر منتظر مهمونی زنونه بودم تا کادوش رو بپوشم میترسم واقعا.
آدم هیچ جای زندگیش آماده دردای بزرگ نیست. همیشه ازشون اجتناب کردم و واینسادم تا با چیزی بجنگم. حتی یادم نمیاد بغل کردنش چجوری بود. بخش رابطه جنسی داشتن با یه نفر برای همیشه تو ذهنم خاموش شد. شاید اگه پریودم انقد عقب نمی افتاد و هورمونا روانم رو به بازی نمیگرفتن اینجور نمی شد. چرا میشد ولی دیرتر میشد حداقل.
دلم میخواد دلیل عقب افتادن پریودم یه سرطان بزرگ باشه.
کاش گریه نکنم دیگه. فکر کنم جیک جیلینهال بغلم کرده و بهم میگه مارتای عزیزم همه چی درست میشه ولی من بهش میگم اگه میشه دلم میخواد صبح پا نشم. نه میخام و نه توانش رو دارم.
چجوری از این یکی درد زنده بیرون میام؟ نمیدونم. حتی امیدوار نیستم نجات پیدا کنم. یعنی ممکنه بگذره؟