ساعت ده و هجده دقیقه است. روز مزخرفی است خیلی مزخرف. دوباره اضطراب ها سراغم آمدهاند. همان اضطرابی که ترم اول هم داشتم. روزهای بسیاری بود که از سوزش معده در امان بودم ولی باز سراغم آمده است. نمیدانم میخواهم چهکار کنم و چه میخواهم. چیزی که بیش از سه سال است که با آن درگیرم. گاهی این افکار مرا رها میکنند و راحتم میگذارند و به زندگی نسبتا عادی برمیگردم و گاهی این افکار مرا چنان مرا احاطه میکنند که مانند کسی هم هستم که از فرط لگدهای چند مرد خبیث به خود مچاله شده است و به زور نفس میکشد. آری به زور نفس میکشم.
اضطراب اینکه میخواهم چکار کنم جان از تنم درآورده است.
هر موقع که دانشگاه میآیم یا با افرادی تماس دارم به این حال و روز درمیآیم. همه را از خود موفقتر میدانم. آنها را افرادی میبینم که بسیار از من جلوتر هستند.
نمیدانم چه میخواهم. من فقط آرامش میخواهم چیزی که دیر زمانی است آن را به صورت بلندمدت احساس نکردهام. شاید تقدیر من این است که آرامش نداشته باشم.