'در' بزرگ جلوی عمارت پر از شیشه های رنگی بود.
صبح قبل از رفتن به حیاط درختان توت ،رنگیرنگی شدند
شیشه ی قرمز تمام توت ها رو قرمز کرد بعد روی نوک انگشتان پایش خودش رو کش داد تا همه جا زرد و موج دار بشه...
انگار توت های اون بالا از پشت شیشه ی زرد، پررنگ تر دیده میشد، شیرین تر و رسیده تر، بابا میگهچون بیشتر آفتاب میخورن خوشمزه تر میشن!
وقتی بابا اومد نردبان چوبی بزرگ خوابیده ،کنار حیاط رو بلند کنیم و از اون توت های بالایی بچینیم تا گنجشک ها تمامش رو نوک نزدن...
صدای شرشر فواره وسط حوض وسوسه میکرد که بیا آب بازی، اما از اول تابستان که نفهمیده بود چطوری با سه چرخه آهنی هدیه ی دایی جان افتاده بود توی حوض و در حالیکه زیر سه چرخه غلپ غلپ آب میخورد کف حوض دراز کشیده بود و بابا مثل یه بچه گربه از پس سر اون رو بیرون کشیده بود ،مامان اکیدا غدقن کرده بود که به حوض نزدیک شود... و با چه حسرتی به هندوانه چاق وسط حوض که برای خودش چرخ چرخ میزد و ماهی گلی هم زیر سایه اش می لولید نگاه میکرد...
با شنیدن صدای زنگ دوچرخه ی بابا از کوچه، بدو بدو به سمت در پشتی رفت و پله های آجری رو دو تا یکی طی کرد و داخل راهروی پشت عمارت شد. در رو باز کرد و بابا رو میان کوهی از پاکت های خرید و سبزی به سختی پیدا کرد. بوی نان داغ ،داخل راهرو پیچید و هوش و حواسش رو برد از زیر دست بابا تکه ی کج و کوله ی بزرگ پایین سنگک رو کند و لای دندانهاش گرفت. مزهی شور و شیرین نان تمام دهانش رو پر کرد.... دو تا از پاکت هارا از زیر بغل بابا بیرون کشید ودر حالی که توی اونها رو سرک میکشید به سمت مطبخ راهی شد...
صدای جیر جیر تلمبه کنار حوض و تکان دادن دستمال یزدی بابا رو شنید.
هندوانه ی تپل وسط حوض رو از بابا گرفت و توی بغل مامان انداخت...
بابا روی تخت چوبی کنار دیوار در حالیکه متکاهای گرد مخملی رو زیر بغلش جا میداد ولو شد و بادبزن حصیری رو لای حلقه ی انگشت شستش مثل ملخ هلیکوپتر شروع به چرخاندن کرد....
دو سه باری رفت و برگشت تا کل پاکت ها رو از خورجین دوچرخه خالی کرد...
سر آخر هم نان و ماست را هول هولکی به دست مامان داد و با شتاب برگشت سراغ بابا تا پیشنهاد نردبان را با او در میان بگزارد.... به فکرش رسیده بود تا چادر رختخواب مامان را بگیرد بعدبا یک تکه چوب توت های آن بالا را توی چادر بتکاند.....
اما به وسط حیاط نرسیده بود که بادبزن حصیری را که روی سینه ی بابا افتاده بود دید و بابا با دهان نیمه باز چرت مقبولی زیر سایه ی توت میزد....
لب تخت نشست و دمپایی های جلو بسته قهوه ای اش را تا نوک انگشتان پایش بیرون کشید و شروع کرد لخ و لخ آنها را تکان دادن.... بعد کف دستانش را روی لپ های گل انداخته و داغش گذاشت... با شنیدن صدای پای مامان دو تا هفت کوچک با انگشتانش جلوی چشم هایش باز کرد و خنده ی زیر کف دستانش را با گونه های بالا آمده طولانی تر کرد....
بابا هم یک چشمش را باز کرد در حالیکه یک وری میخندید کمرش رو چپ و راست کرد و متکاها را به دیوار تکیه دادو نشست...
مامان سینی مسی را پر از توت و آلو و انگور و هندوانه کرده بود
لیوان های بلند بلور پر از شربت سکنجبین خیار از سرمای شربت، عرق کرده بود....
انگار شیشه های رنگی در بزرگ عمارت روی سینی دست مامان رنگهای جادویی پاشیده بود....
پایان
این داستانک برای پسرم نوشته شده
الان ده ساله هست
اول از همه برای او میخوانم و نظرش را میپرسم او هم با دقت گوش میدهد. بعضی جاها ناباورانهمیخندد و میپرسد واقعا اینطوری بوده؟
گاهی هم سیخ مینشیند و چشمانش را گرد میکند و از گوشه چشمش به من زل میزند!!!!!
دوست دارم کمی هم، رنگ کودکی من را تجسم کند....