۱_دیروز در خیابون مشغول قدم زدن بودم که اتفاقی یک زوج رو دیدم که دارن حرکات عجیبی رو انجام میدن.دختره مدام دستاشو رو به بالا و پایین تکون میداد و خوشحال بود و پسره هم با سر تکون دادن تأییدش میکرد.کمی که گذشت فهمیدم دختره لال هستش و داره با زبون اشاره با پسره حرف میزنه.جلو تر که رفتن دیدم پسره هم همون طوری جوابش رو داد و فهمیدم هر دوتاشون کر و لال هستن و انگاری هم تازه ازدواج کردن.حرکاتشون خیلی شوق برانگیز بود.یه نزدیکی عاطفی خاصی باهم داشتن.دست همو میگرفتن و برای هم تعریف میکردن وهمدیگه رو تأیید میکردن...وای خدا اشکم داره در میاد...این صحنه غیرقابل توصیف بود.نمادی از حس پاک.نمادی از آسونی بعد از سختی.نمادی از تحمل مصیبت ها به وسیله ی عشق!به نظرم یکی از عاشق ترین زوج های دنیا بودن.
۲_دو هفته پیش با قطار از مشهد برگشتم تهران تا بعدش برم به سمت خرم آباد...داخل کوپه ای که بودم سه نفر بودن که یکیشون یه مرد خیلی خوش تیپ و تر و تمیز بود...فکر کنم ازوناس که ریشاشو هر روز اصلاح میکنه...تی شرت و شلوار ورزشی ستی هم پوشیده بود...منی که خیلی سخت پسندم به نظرم یکی از خوش تیپ ترین مرد هایی بود که توی عمرم دیده بودم.قیافش به سی و یک و سی و دو میخورد...داخل کوپه ی قطار خودم رو با رمان دردهایم کو مشغول کردم چون حوصله ی بحث های بیهوده ی بقیه رو نداشتم.(رمانی درباره ی شهید عباس دانشگر)کمی که گذشت اون مرد خوش تیپ ازم پرسید داری چه کتابی رو میخونی؟چون اصلا به قیافش نمیخورد مذهبی باشه گفتم رمان و جریان کلی کتاب رو نگفتم...چون میترسیدم مسخرم کنه و اصلا حوصله قانع کردن نداشتم....کمی که گذشت شروع کردیم به گپ زدن درباره ی کتاب های مختلف...انگار هرچیزی که اون خونده بود منم خونده بودم...خیلی دیدگاه های مشترکی داشتیم...واقعا دوست داشتم جز اون کسی داخل کوپه نبود تا ساعت ها بیایم صحبت کنیم...ساعتی بعد قطار برای نماز در ایستگاه نیشابور توقف کرد...با عجله رفتم سمت وضو خونه تا از قطار جا نمونم...وضو رو که گرفتم بدوبدو و با استرس به سمت نماز خونه حرکت کردم....(اونایی که تجربه ی سفر با قطار رو دارن میدونن که برای نماز خوندن چه استرسی بهت میدن)
وارد نماز خونه شدم و سه رکعت مغرب و دو رکعت شکسته ی عشا رو خوندم...بعد از نماز سرمو برگرداندم عقب تا ببینم چند نفر هنوز نمازشون تموم نشده!با کمال تعجب دیدم اون مرد خوش تیپ کنار دیوار نماز خونه در حال ذکر گفتنه!همون مردی که اصلا فکرشو نمیکردم خدا ومعنویات رو قبول داشته باشه چه برسه به نماز!دستش رو با خوشحالی به سمتم تکون داد و منم جوابشو دادم...
وارد کوپه ی قطار که شدیم به نکته ی جالبی پی بردم...فهمیدم که اون هم قضاوتش درباره ی من مثل قضاوت من درباره ی اون بود!یعنی اون مرد هم اصلا فکرشو نمیکرد که من مذهبی باشم!(آخه ظاهر منم زیاد مذهبی نیست مگه این که یکی به انگشترم و رفتارهای آرومم دقت کنه)
گفت فکر نمیکردم مذهبی باشی چون اهل کتاب بودی و من همکارم که مذهبی هست و باهاش داخل یک خوابگاه هستم اصلا نمیتونم باهاش ارتباط بگیرم چون خیلی خشکه...دیگه منم روم نشد قضاوتم رو دربارش بهش بگم...
کمی که گذشت ناخودآگاه ازش یه سوال پرسیدم...بهش گفتم شما ازدواج کردین؟
و کاش نمی پرسیدم..
در حد چند ثانیه در خودش فرو رفت و بغض خاصی کرد و گفت آره ولی متاسفانه ناموفق بود!
ببین حالتش رو نمیشد با نوشتن بازگو کرد...یعنی حتی خود داستایوفسکی هم از گور بلند شه نمیتونه حالت های اون چند ثانیش رو توصیف کنه!
چیه این عشق واقعا...
از یه جهت امید بخش و از یه جهت نابودگر!