ویرگول
ورودثبت نام
سفیرپاکی
سفیرپاکی
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

روزی که دست انداز منو فالوکرد!

این پست رو باید خیلی وقت پیش منتشر میکردم ولی تنبلی و دغدغه های ذهنی و.‌‌..مانع میشد...

دوسال پیش بود که به وسیله ی آقای شاهین کلانتری با ویرگول آشناشدم...محیطش برام خیلی جالب بود چون نه از شاخ بازی های اینستاگرامی خبری بود نه از روشنفکربازی های توییتری!کلا جو دوستانه ای داشت...من که از صحبت های بقیه به شوق اومده بودم تصمیم گرفتم بنویسم...همون کاری که خیلی وقته بهش علاقه داشتم.شروع کردم به خوندن کتاب ها و گذاشتن بخش های مهمی از اونا داخل ویرگول...بعضی وقت ها هم دل نوشته های خودمو میذاشتم...ولی با کمال تعجب دیدم که هفته ای سه لایک هم نمیخورم!بازدیدهام خیلییی کم بود...واقعا داشتم ناامید میشدم...نه این که علاقمو نسبت به نویسندگی از دست بدم...نه!...ولی حس میکردم که حضورم داخل این جا هیچ فایده ای نداره...تا این که.


تا این که از قسمت اعلانات پیام عجیبی برام اومد....دست انداز شمارا دنبال کرد...اولش فکر کردم باگ ویرگول هست ولی دقت که کردم دیدم فالو شدم...بعد با خودم گفتم خب لابد دست انداز ازوناس که همه رو فالو می‌کنه و به خودت دلخوشی نده...ولی وقتی اکانت ایشون رو چک کردم دیدم زیر صد نفر رو فالو کرده!...(اون موقع جمعیت ویرگول دو برابر الآن بود)....واقعا خیلی خوشحال شدم...احساس کردم نوشته هام رو کسی میخونه...احساس کردم همین که سلبریتی ویرگول منو فالو کرده یعنی چیزی در چنته دارم خخخ...

میخواستم داخل این پست ازت تشکر کنم آقای دست انداز...دلیل موندگار شدنم در ویرگول همون تشویق شما بود...حتی در حد یک فالو...اینجاست که اثرپروانه ای خودشو نشون میده...

حالا که تا اینجا اومدین یه خاطره هم از معلم انشای سوم راهنماییم بهتون میگم...راهنمایی که بودم نویسندگیم خیلی خوب بود...آنقدر ذهنم خلاق بود که درطول یک زنگ غیرازخودم برای یکی دو نفر دیگه هم انشا می‌نوشتم...یه بار موضوع انشاء درباره ی طبیعت بود...من هم چون علاقه ی خاصی به این موضوع نداشتم بیشتر از هفت هشت خط ننوشتم.ولی تاجای ممکن سعی کردم داخلش احساس به خرج بدم...وقتی خوندن انشای من تموم شد همون معلمی که هیچ وقت منو تشویق نمی‌کرد بهم گفت که تو فرسایش قلم نکردی که انقدر‌‌ نوشتی؟

بعد همه بچه ها بهم خندیدن...منم که حسابی بهت زده شده بودم گفتم نه با خودکار نوشتم!...من اون موقع خیلی پسر مؤدبی بودم(الآنم هستم خخخ)ولی ببینین اون معلم چطوری منو‌تحقیر کرد که یه پسر خجالتی جوابشو داد...فکر کنم آنقدر اون لحظه ناراحت شدم که بهش گفتم شما نگران مداد من نباش!

اون معلم ادبیات کلا با من مشکل داشت انگار...یک بار فقط برای این که عطسه کردم و همزمان پام رو کوبوندم درجا یه منفی برام گذاشت...یه بار دیگه هم به بهونه ی مسخره ای(واقعا مسخره ای)منو‌کتک زد...من خیلی بچه سوسول بودم و حتی بقیه بچه ها هم دلشون برام سوخت...اصلا یاد اون معلم میفتم حالم بهم میخوره...البته الان مدتیه که فهمیدم معلم بدی هم نبود...سخت گیریش باعث شد توی سوم راهنمایی پایه ی ادبیاتم عالی باشه و برای کنکور راحت تر باشم...ولی خب اون سه خاطره ی تلخ همیشه ازش داخل ذهنم هست...معلم های عزیز لطفاً دقت کنین...انسان ها ساختمون و آجر و بیل نیستن!

روح دارن...عاطفه دارن...احساس دارن...ممکنه یه حرف شما باعث بشه که تا چند سال پیگیری علاقشون رو به تعویق بندازن....کاش یکی مثل دست انداز معلم انشای من بود...مطمعنم الآن کتاب نوشته بودم.


پ.ن:الآن خودم معلم مطالعات اجتماعی متوسطه اول هستم...هیچ دانش آموزی رو کتک نمیزنم...هیچ دانش آموزی رو تحقیر نمیکنم حتی اگه صفر ببره و بلد نباشه...

محرم هم تسلیت

یاحسین

خدانگهدار

دست اندازخاطرهمعلممدرسهدل نوشته
شکر که خدا هست?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید