
این روزها حس میکنم روحم خسته و سنگین شده. انگار دارم توی یه مسیر طولانی قدم میزنم که هر چی جلوتر میرم، پاهایم بیشتر خسته میشن و انرژیام کمتر میشه. خودسازیام که روزی با کلی انگیزه و امید شروع کرده بودم، حالا انگار توی یه پیچ سخت گیر کرده و نمیتونم راه رو ادامه بدم. همه چیز گره خورده و مخصوصاً قضیه ازدواجم شده یه معمای حلنشدنی که هر بار یه اتفاق جدید میاد وسط.
با مادر دختری قرار بود خانوادم صحبت کنند، اما هر بار یه اتفاق پیش میومد که نشه؛ پدربزرگش بستری شد، دایی مادرش فوت کرد، رفتن سفر، و مهمتر از همه، پدر و مادر دختره تا مرز طلاق رفتن! (هرچند سال هاست طلاق عاطفی گرفتن). خلاصه این داستانها مثل یه فیلم درام شده که من بازیگر نقش اولش هستم و هیچی دست خودم نیست. به مادرم هم گفتم: «تا کل خانوادشو قتل عام نکردیم بهتره بی خیال اون دختر شیم!»
بعدش به دختر دیگهای پیشنهاد دادم، اما همون اول جواب نه شنیدم. از همون لحظه انگار یه چیزی توی دلم کمرنگ شد؛ اون ذوق و شوقی که برای ازدواج داشتم، کمکم جای خودش رو به سکوت و تردید داد.
حالا بیشتر از هر وقت دیگهای نیاز دارم یه نفس راحت بکشم و کمی استراحت کنم. برای همین تصمیم گرفتم برم مشهد. جایی که به خاطرحرم امام رضا یه فضای خاص داره که آدم رو از همه دلمشغولیها دور میکنه. اونجا میتونم کمی از هیاهوی زندگی فاصله بگیرم، نفس عمیق بکشم و با خودم خلوت کنم. حس میکنم این سفر یه فرصت خوب برای شارژ دوباره روحم هست؛ جایی که میتونم بدون فشار و عجله، فقط باشم و فکر کنم.
مشهد یه جای خاصه؛ وقتی توی بازارهاش قدم میزنم، آدمهای مهربون رو میبینم و صدای دعا و آرامش حرم رو میشنوم، یه حس خوب و انرژی تازه میگیرم. این سفر برام مثل یه استراحت واقعی از همه سختیهاست، جایی که میتونم دوباره امید پیدا کنم و بعدش با انرژی بیشتر راه خودم رو ادامه بدم.
شاید این توقف، شروع یه دوره خلوت درون باشه؛ دورهای که توش کمتر پیگیر ازدواج باشم و بیشتر به خودم برسم. امیدوارم بعد از این سفر بتونم با انرژی و انگیزه تازه ادامه بدم و زندگی رو بهتر بسازم.
الان فقط میخوام نفس بکشم، آرام شم و به خودم فرصت بدم تا دوباره قویتر بشم.