سفیرپاکی
سفیرپاکی
خواندن ۷ دقیقه·۳ ماه پیش

ماجرای رفتن به کتابخونه

چند وقتی بود که از کتابخونه ی شهرمون تعریف های زیادی شنیده بودم.اما این تعریف ها من رو وادار به رفتن نمی کرد چون از کتابخونه چیزی جز محیط خشک و گرما و متصدی بداخلاق چیزی تو ذهنم نبود.تا این که یکی از دانش آموزهام داخل ایتا عکس چند تا کتاب که گرفته بود برام فرستاد و ازم خواست با هم اونجابریم.امتحان کردنش ضرری نداشت مخصوصا این که سال ها بود به هیچ کتابخونه ای نرفته بودم و میتونست تجربه جدیدی باشه.

از دانش آموزم پرسیدم برای عضویت در کتابخونه باید کارت ملی بیارم؟

گفتم نه لازم نیست فقط صد تومن هزینه عضویتت هست.

گفتم مدت زمان اشتراکش چقدره؟

گفت سالانه و واقعا تعجب کردم.

برای کسی که خوره ی کتاب خوندن داره این مبلغ خیلی مناسبه مخصوصا با این قیمت کتاب های چاپی.

نیم ساعتی به پنج مونده بود که پیام داد من نمیتونم بیام چون عموم مریضه و باید برم خونشون و اگه ممکنه شیش و نیم بریم.منم که از خدا خواسته دوست داشتم اولین تجربه به تنهایی باشه گفتم مشکلی نیست و زیاد سخت نگیر و انشالله هفته بعدی با هم میریم.

لباس هامو با شور و اشتیاق پوشیدم.تی شرت یقه دار سورمه ای و شلوار سورمه ای که جدیدا نهصد تومن خریده بودمش و انتظار داشتم که برام نون هم بخره!

ولی نه تنها نون نمی‌گرفت بلکه بعد از اتوشدن هم یه جورایی بد قواره بود.جلوی‌ آینه خودمو نگاه کردم.موهام آنقدر بد حالت شده بود که اصلا شونه بهش افاقه نمی‌کرد.انقدر زشت شده بودم که فکر کنم سایم همین روز ها استعفابده.ولی چون کمالگرا نبودم عطر بولگاری رو برداشتم و پیف پیف!

در رو قفل کردم و چند باری هم چکش کردم.چون والدینم رفته بودن تهران خونه ی برادرم و اموال رو سپرده بودن به من!

برنامه ی اسنپ رو باز کردم.به مقصدکتابخونه‌.طبق عادت چندباری بوق زدم بدون این که بدونم فایده ی این کار چیه؟!

دو دقیقه ای نشده بود که راننده ای درخواست منو قبول کرد.

اصلا به قیافش نگاه نکردم چون من سیدمهدار نیستم که برام شیدا بیاد.ولی شماره پلاک رو حفظ کردم.

اومد و سوار شدم.خداروشکر ازون راننده ها بود که در طول مسیر حرف نمی‌زد.سکوت رو کلا دوست دارم.البته چون به زبان محلی شهرمون نمیتونم صحبت کنم تمایلی به برقراری رابطه با بقیه ندارم.حس میکنم وقتی به فارسی غلیظ حرف میزنم طرف با خودش میگه بچه ننه و...همیشه هم ازم میپرسن اهل کجایی؟خب اهل اینجام دیگه.فقط ننه بابام تو خونه فارسی حرف زدن لری یاد نگرفتممم..بالاخره رسیدم.یه ساختمون خیلی بزرگ بود.آسمون خراشی بود برای خودش.قلبم به تپش افتاده بود.هم به خاطر عشقم به کتاب ها و هم به خاطر این که نمی‌دونستم چی در انتظارم هست.در ورودی کتابخونه رو دیدم که دختری واردش شد.کمی اطرافم رو نگاه کردم تا قسمت آقایون رو پیدا کنم ولی هرچی گشتم چنین جایی نبود.گفتم لابد در ورودی آقایون از در ورودی خانوم ها میگذره...

وارد شدم و دیدم عجب!

کتابخونه مختلط هست.تو کشوری که پیتزا فروشیش هم تفکیک جنسیتی هست عجیبه چنین اقدامی!

همون لحظه ایتارو باز کردم و به دانش آموزم پیام دادم تازه فهمیدم چرا آنقدر به مطالعه علاقه مند شدی.برای تربیت خونوادگیت متاسفم!

باد خیلی خنکی از کولر ها می وزید.انگار ساعت ۲ شب اردبیل بود نه ساعت پنج و نیم خرم آباد!

وقتی وارد سالن شدم علی رغم دکور خوب و صندلی های شیکی که داشت تعداد قفسه های کتابخونه خیلی کم بود.کلا سه ردیف داشت که یک ردیفش هم مجله بود.حدس میزدم که هنوز به کتابخونه اصلی نرسیدم.

از یکی که تازه از عملیات سرویس بهداشتی برگشته بود پرسیدم اینجا کتابخونش کجاست؟

گفت کمی جلوتر...

با اشتیاق رفتم ورودی رو به رو و دیدم به به!با این که خودم عشق کتابم ولی اون محیط یه چیز دیگه بود...آنقدر ذوق زده شده بودم که اصلا به دسته بندی کتاب ها توجه نمی‌کردم و فقط دوست داشتم که خودم رو غرق اون جو کنم...مدام بین قفسه ها چرخ میزدم و کتاب هارو چک میکردم.تا این که خسته شدم و با خودم گفتم بهتره که انتخابم رو انجام بدم.اون موقع کمی خسته بودم و حس خوندن چیزی جز شعر نبود!

تو قفسه شعر گشتم.دو تا کتاب آخرش توجه من رو جلب کرد به اسم های سه شنبه هایی از نیاوران و فرشته هایی از فلز.فرشته هایی از فلز حجم خیلی کمی رو داشت و تقریبا بیست دقیقه ای اونو تموم کردم.ولی سه شنبه های نیاوران کتاب قطوری بود.شعرهای عاشقونه ی خیلی جالبی بودن ولی از خوندنشون حس خوب نمیگرفتم.چون در دوره سالیتیود هستم و نمیخوام خوندن این شعر ها روان من رو آزار بده.یه حسی هم بهم میگفت که این دو کتاب رو امانت بگیر و داخل خونه باحوصله شعرهاش رو بنویس برای نامزدت!

ولی صدای دیگه ای بهم گفت تو که نامزد نداری و هر وقت رابطه ای داشتی بیفت دنبال این جفنگیات!

انگار تنها مشکل زندگیم کمبود محتوا برای مخ زنی بود.

علاوه بر این ها داخل ایتا یه کانال عاشقونه دارم که فکر نکنم با وجود بودن اون نیازی به خرید کتاب های شعر باشه!

کتاب هارو روی همون میز گذاشتم و تصمیم گرفتم که دوباره قفسه ی کتاب هارو چک کنم.متصدی بهم مشکوک شده بود.به نظرم دلیلی برای شک کردن نبود چون من شلوار کتان پوشیده بودم.با خودم گفتم شایدم عاشقم شده!ولی با توجه به سنش بعید به نظر می رسید.یاد مکرون افتادم که همسرش پونزه سالی از خودش بزرگتر بود.ولی بلافاصله به خودم گفتم که من مکرون نیستم و علیرضا هستم.اینجاهم فرانسه نیست و لرستانه.فرهنگ ها فرق می‌کنه و...

علاوه بر این من عمری سینگل نبودم که آخرش با یکی بزرگتر از خودم ازدواج کنم.اونم ۱۵ سال.

بگذریم...!چند دقیقه ای داخل کتابخونه گشتم ولی کتاب خاصی که توجهم رو جلب کنه پیدا نکردم.تصمیم گرفتم از خانوم متصدی بپرسم که قفسه کتاب های طنز کجاست؟

بهم جواب داد که ترتیب خاصی ندارن ولی میتونی از قسمت ششم،ستون پنجم،ردیف هفتم،قسمت ج،پایین تر از دال و شماره ی هفتم کتابت رو پیدا کنی!

از حرف زدنش معلوم بود که چیز زیادی از کتابداری نمیدونه وانگار با پارتی بازی استخدام شده.برای این که تو ذوقش نخوره گفتم خیلی ممنون و طوری رفتار کردم که انگار منظورش رو فهمیدم.

دوباره قفسه ی کتاب هاروگشتم و ازین که چیزی گیرم نیومد یکم آشفته شدم.خواستم یه جایی بشینم که چشمم به یک کتاب قطور زیبایی افتاد.۳۶۵پرسش و پاسخ دینی با نوجوانان.به شدت این کتاب توجه من رو به خودش جلب کرده بود.چون کتاب مرجع بود نمیتونستم امانتش بگیرم برای همین تا تونستم ازش خوندم.حدود شصت هفتاد صفحه.حین خوندن اون کتاب یادم افتاد که داخل ویرگول پست نذاشته بودم.با خودم گفتم چی ازین بهتر؟از دو صفحه کتاب اسکن گرفتم و با برنامه ای تبدیل به متنش کردم ودرویرگول پستش کردم.پستی با عنوان اگر خداوند عادل هست چرا بعضی ها معلول هستند؟....ازین که بعد از مدت ها یه پست مذهبی گذاشته بودم خوشحال بودم.به نظرم پست های دینی یکجور صدقه جاریه هستند.یعنی هرکسی اونو بخونه و در حد یک صدم درصد هم ایمانش قوی بشه،برات ثواب نوشته میشه.

با این که به خاطر شغلم به سر و صدا عادت کرده بودم ولی ترجیح دادم برم جایی که در سکوت محض باشه.به خانوم متصدی گفتم اینجا سالن مطالعه آقایون کجاست؟

گفت همون ورودی سالن و انتهاش.

این دفه درست جواب داده بود!

رفتم داخل سالن مطالعه ولی به شدت گرم بود.نکته ی جالب این بود که تمام کسایی که واسه مطالعه اومده بودن گوشیشون هم پیششون بود و بعضی ها هم داشتن گیم میزدن!

فکر کنم فقط برای این اومده بودن داخل سالن مطالعه و کتاب های کنکوریشون رو آورده بودن که یه وقت عذاب وجدان نگیرن!

با کمی فکر به این نتیجه رسیدم که تحمل کردن سر و صدای بچه های بانمک بهتر از تحمل این گرمای طاقت فرساست!

دوباره رفتم داخل قفسه های کتابخونه.به طور اتفاقی کتاب من جوکرم رو پیدا کردم.همون کتابی که تو لیست مطالعم بود.اون رو به همراه دو کتاب دیگه برداشتم.

داستان هایی با عطر چای و قصه های شیرین از اهل بیت.

ساعت داشت هفت ونیم میشد که تصمیم گرفتم نمازخونه رو پیدا کنم.

بعد از ده دقیقه و کمی گشت و گذار نمازخونه ی اونجارو‌ پیدا کردم ولی کی حال وضو گرفتن داشت؟

تصمیم گرفتم کتاب های امانتی رو ثبت کنم و بعدش داخل خونه نمازم رو بخونم.خانوم متصدی بهم گفت دو هفته وقت داری کتاب هارو پس بدی.گفتم دو هفته برای سه کتاب خیلی کمه.(هرچند بعدش چهار روزه سه کتاب رو خوندم)گفت دست ما نیست و اگه میخوای تمدیدش کنی باید داخل سایت درخواست بدی یا حضوری اقدام کنی.

تسلیم شدم و کتاب هارو گرفتم.با ژست روشنفکری اون هارو داخل دستم گرفتم و به طرف در خروجی حرکت کردم.سعی کردم عادی باشم تانگهبانی کتابخونه بهم شک نکنه و نگه این کتاب دزدیده!

هرچند جایی برای شک کردن نبود چون شلوار کتان پوشیده بودم.


کتابکتابخانهدلنوشتهمعرفی کتابخاطره
شکر که خدا هست?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید