سفیرپاکی
سفیرپاکی
خواندن ۸ دقیقه·۳ ماه پیش

مناظره ذهنی درباره ازدواج(۲)

دیروز امیر و بگیر پاشا داخل قهوه خونه قرار گذاشته بودن.بعد از بحثی که بار قبلی داشتن کمی از همدیگه دل چرکین شده بودن.برای همین قرار ملاقاتی براشون ترتیب دادم که از دل همدیگه در بیارن و دشمنی هارو تموم کنن.شاید بگین امیر و بگیر پاشا کیا هستن؟

در این پست ماجراشون رو توضیح دادم.ولی اگه بخوام خلاصه بگم بگیرپاشا نیرویی هست که بهم میگه زن بگیر،امیر هم صدای درونی که بهم میگه زن نگیر و مجرد باش.

در این گفتگو یه شخصیت دیگه اضافه میشه به اسم آمیرزا حسن قهوه چی!

آمیرزا حسن صاحب قهوه خونه هستش.برای این که امیر و بگیرپاشا راحت باشن ازش خواستم تا قهوه خونه رو قرق کنه و خودشم حواسش به گفتگوی اونا باشه تا کارخدایی نکرده به دعوا نکشه.

رأس ساعت ۷ عصر بود که امیر و بگیر پاشا وارد قهوه خونه ی آمیرزاحسن شدن.

دو تا تیپ متفاوت زده بودن.

بگیر پاشا یه کت و شلوار سورمه ای زیبا با انگشتر عقیق و ساعت سورمه ای پوشیده بود.هدفشم این بود که خانوم جلسه ای هارو به خودش جذب کنه.

امیر هم طبق معمول یک تیپ لش پسند پوشیده بود برای سوار کردن درو داف.

هر دو روی تخت شماره ی ۷ نشستن.

امیر وقتی تیپ بگیر پاشا رو دید لبخندی زد و گفت مشتی توی این گرما چطوری کت و شلوار پوشیدی؟

اذیت نیستی؟

بگیر پاشا:کسی که بتونه مجردی رو تحمل کنه هیچ چیزی براش سخت نیست.کاش کمترین مشکل زندگیم گرما بود.

امیر:خب اسکلی دیگه.برو تو خیابون ببین چه تیپ هایی می بینی.یکیو تور کن و باهاش خاطره سازی کن و بعدش ولش کن.

بگیرپاشا:من اهل این کارا نیستم.بعدشم الان آنقدر دخترا آویزون میشن که وقتی باهاشون وارد رابطه میشی نمیتونی اون هارو ول کنی مگه این که گواهی ایدز رو براشون ببری.

امیر:تو اهل این کارا نیستی؟

تو که سابقت هم چندان خوب نیست.تو که ...

تا به این حرف رسید بگیر پاشا عصبانی شد و گفت

خفه شو دیگه احمق.اگه میخوای داخل این قهوه خونه هم برینی به اعصابم من پاشم برم.

امیر:با منی احمق؟احمق اونیه که فکر کرده با زن گرفتن خوش بخت میشه.

صداشون داشت بالا می‌رفت که آمیرزاحسن قهوه چی از فرصت استفاده کرد و با دو لیوان قهوه وارد شد.

با صدایی بلند گفت داش مشتیا بس کنین جان مادرتون.علیرضا شمارو آورده اینجا تا سنگ هاتونو وا بکنیم و بازم مثل سابق لوطی باشین.خواهشا حداقل حرمت من ریش سفیدو‌نگه دارین.

بگیر پاشا که حسابی خجالت زده بود گفت چشم میرزا.

امیر هم با لحن امروزی خودش گفت اوکی مستر!

آمیرزا نسکافه رو به طرف امیر تعارف کردو امیر اونو برداشت.

وقتی نسکافه رو به بگیرپاشا داد،بگیر پاشا گفت من نمیتونم نسکافه بخورم.یه چیز سرد برام بیار حاجی.

امیر:راست میگه یه چیز سرد براش بیار.این خودش داغه بابا خخخ

بگیر پاشا که از حرف امیر عصبانی شده بود یه خط و نشونی زیر زیرکی براش کشید و زیر لب گفت وقتی از این قهوه خونه رفتیم برات میگم!

آمیرزا حسن سریع رفت برای آماده کردن یه خاکشیر جذاب.

امیر همزمان که قهوه رو سر میکشید به بگیر پاشا گفت:

ببین رفیق!دخترا مثل این قهوه می مونن.کمش خوبه ولی زیادش خواب و آرامش رو از سرت میپرونه.اگه فقط به یه قهوه عادت کنی،بعد از مدتی دیگه لذت سابق رو نداره.میفهی که چی میگم رفیق؟

ازدواج مثل طی کردن یک قهوه تا آخر عمره.آخه کدوم احمقی تا آخر عمر یه خوراکی میخوره؟

به جای ازدواج برو دنبال....

بگیرپاشا وقتی این حرف‌روشنیدگفت:بس کن جان مادرت.من اهل رل زدن نیستم.اگه بودم تا الآن کلی موقعیتش فراهم بود.قهوتو بنوش خواهشا.

امیرمیخواست جوابشو بده که میرزا حسن با لیوانی خاکشیر از راه رسید.لیوان رو طرف بگیر پاشا گرفت و بهش گفت بفرما رفیق!آب لیموش هم خیلی زیاده.علیرضا بهم گفت خیلی چیزای ترش دوست داری.


بگیرپاشا:اسم علیرضارو نیارکه دلم از دستش خونه.مرتیکه عرضه پیدا کردن یه کیس رو هم نداره.

دیگه خسته شدم از دستش میرزا خسته شدممم.

بگیر پاشا بغض کرده بود.

امیر رفت طرفش و سرش رو گذاشت روی شونش.بهش گفت غصه نخور رفیق.اون علیرضای اسکل منو هم روانی کرده.یه روز اون وریه یه روز این وری.لعنت بهش.

میرزاحسن که از غیبت بدش میومد و رفاقت دیرینه ای باعلیرضاداشت سریع پرید وسط حرفشون وگفت زود قضاوت نکنین رفقا.حاج علیرضا خودشم مقصر نیست.الآن دیگه انتخاب کردن خیلی سخت شده.دختر مورد اعتماد سخت گیر میاد.به فرض گیر هم بیا.الآن آنقدر توقع و خواسته دارن که هر پسریو برای ازدواج دلسرد میکنن.کاش یه روزی الگوی ازدواج ومولامون علی و حضرت فاطمه زهرا فراگیر بشه.

میدونین که مهریه حضرت زهرا زره ی حضرت علی بود که کلا ۴۰۰ درهم میرزید و...

واقعا ازدواج رو برای جوونا سخت کردن.

علیرضا هم همین چیزهارو می بینه که یکم می‌ترسه ولی باهاش صحبت میکنم تا برای خودش آستینی بالا بزنه.من خودم یه مورد خوب....

تا به این جمله رسید امیر فریاد زد

و گفت:نههه...بابا فکر کردین من اگه با ازدواجش مخالفم به خاطر دشمنیمه؟علیرضا هنوز بچست.

بعد طوری که بگیر پاشا متوجه نشه با ایما و اشاره به میرزاحسن گفت و یکمی هم اسکل میزنه!

پیرمرد که بازم غیبت شنیده بود یه استغفراللهی گفت و رفت به طرف میز قهوه خونه.

حال بگیر پاشا کمی بهتر شده بود.

با خودش گفت راستش علیرضا چند روز پیش تلاش کرد با یه کیس مناسب ارتباط بگیره.ولی نشد.یعنی دختره نخواست.بعدش دیگه بی خیال شد.از یه جهت هم حق داره.پسرا برای عاشق شدن و دلبستگی نیاز به دیدن طرف دارن.خب معلومه وقتی از صبح تا شب تو خونس و داخل اون دانشگاه لعنتی هم هیچ خانوم جلسه ای نیست معلومه که عاشق نمیشه.


امیر:ببین من با این که با ازدواج مخالفم ولی حرفتو منطقی می‌دونم.

قبلا ازدواج ها بیشتر بود چون واسطه هایی وجود داشت که افراد رو بهم معرفی میکردن و دختر پسرو مینداختن به جون هم.ولی الآن آنقدر فضای جامعه غیر اعتماد شده کسی ت...نمیکنه کسیو به کسی معرفی کنه!بیکاری و مشکلات اقتصادی هم که بماند.

بگیرپاشا که حسابی از حرفای امیر متعجب شده بود بهش گفت:

واقعا این تو بودی که حرف زدی؟عجیبه.هیچ وقت فکر نمی‌کردم انقدر‌‌ بتونی روشنفکر باشی و با درک و فهم صحبت کنی.

امیر:داداش درسته که من بیشتر عمرم رو به لهو و لعب گذروندم ولی خیلی چیزارو از تو بیشتر می‌دونم.تو که جایی نداشتی و تجربه خاصی نداشتی.این من بودم که با دخترهای زیادی ارتباط داشتم و باهاشون این ور اون ور میرفتم.واقعا دخترا الان دیگه اهل سازگاری نیستن.

امیر نفس عمیقی کشید و گفت.

من خودم یه دوست دختر داشتم به اسم گل نسا.این گل نسا توی خانواده ی فقیری زندگی میکرد.طوری که برای درآوردن خرجشون با پدرش مطربی میکرد.پدره آهنگ میزد و گل نسا که اون موقع هنوز ۱۳ سالش بود می‌رقصید و مردم بهشون پول میدادن.منم همونجا باهاش آشنا شدم.داخل پارک دانشجو.عاشق اون قرکمری...عاشق اون انعطافش شدم.رفتم بهش پیشنهاد دادم و گفتم بیا باهم باشیم. من زندگیت رو تأمین میکنم.من حتی شده کارگری هم کنم نمیذارم ناموسم جلوی مردم قر بده.خواهش میکنم بهم اعتماد کن.با من آیندت تضمین شدست.

اولش قبول نکرد.خیال میکرد لاشی هستم و ازون پسرام که شیره دخترهارومیکشن و آخر ولش میکنن.

آنقدر رفتم در خونشون تا بالاخره قبول کرد.منم که ذوق زده شده بودم رفتم خونه.قلک رو شکوندم.پس انداز هایی رو هم که با کارگری به دست آورده بودم از داخل بالشت درآوردم وکمی پول از پدرم قرض گرفتم.

با اونا یه انگشتر ظریف پونصد سوتی برای گل نسا خریدم.اون رو داخل یک جعبه شیک گذاشتم و با خودم گفتم داخل همون پارکی که باهاش آشنا شدم بهش هدیش رو بدم.

نه من تلفن داشتم و نه گل نسا.

برای همین رفتم خونه و با تلفن شماره خونشون رو گرفتم.خیلی زنگ زدم ولی برنداشتن.دلم آشوب شده بود.آخه همیشه پدرش عصر ها از سر کاربرمیگشت و گل نسا تا غروب داخل خونه تنها بود و با هم حرف می‌زدیم.

دیگه نتونستم دووم بیارم.

تصمیم گرفتم برم خونشون سر و گوشی به آب بدم.

لباسم رو پوشیدم.به موهام ژل زدم.عطر اونتوس و به راه افتادم.

اگه پیاده میخواستم به نازی آباد برسم یک ساعتی طول می‌کشید!

گرمای هوا طاقتم رو از بین برده بود.

اولین ماشین عبوری که دیدم علامت دادم که وایسه و بهش گفتم دربست.وقتی وارد ماشین شدم چشم هامو بستم.به گل نسا فکر میکردم.به این که با دیدن انگشتر چقدر خوشحال میشه و عشق منو باور می‌کنه.به این که بعد از عمری عاشق شدم و میتونم حال خوبی داشته باشم.این که زندگیم هدف پیداکرده و بالاخره معنای دوست داشتن رو فهمیدم.

چند دقیقه ای تو فکر و خیال بودم که راننده بهم گفت رسیدیم.

دقیقا سر کوچشون!

همون جایی که برای دومین بار دیدمش و ازش التماس کردم باهام باشه!

کرایه رو دادم و از ماشین پیاده شدم.

خونشون وسط کوچه بود.

یک در قهوه ای رنگ و رو رفته داشت که انگار صد سال بازسازی نشده بود.

ولی درخت هاش خیلی زیاد بود.

تا حالا وارد اون خونه نشده بودم ولی از برگ هایی که تا بالای در رسیده بود معلوم بود که درخت های زیادی اونجا وجود داره.

به کنار در رسیدم.دو دل بودم که در بزنم یا نه.گفتم نکنه باباش خونه باشه و شر بشه‌.

ولی باز با خودم گفتم اون حتما این موقع سرکاره.

میخواستم در بزنم که صدایی توجه منو به خودش جلب کرد.

صدای گل نسا بود!این سری زنانه تر و با عشوه تر!

«بازم پیشم بیا عشقم،دلم برات تنگ میشه،خیلی دوست دارم،مراقب خودت...»

دنیا جلوی چشم هام تیره و تار شد.از درون خالی شدم.حس ماهی در تنگی رو داشتم که یکهو تمام هستیش رو ازش گرفته بودن!

آبش رو...وجودش رو...عشقش رو...

باز خودم رو دلداری دادم.

گفتم شاید اشتباه شنیدم.

برای همین رفتم پشت تیر چراغ برق قایم شدم.

کمی منتظر بودم.

در باز شد.

حدسم درست بود.

اون بهم خیانت کرده بود.

نمیتونستم باور کنم بگیر پاشا!

نمیتونستم...

من آدم بدی نبودم بگیرپاشا...

من آدم لاشی نبودم.

اون دختر با احساسات من بازی کرد.اون دختر بهم دروغ گفت.اون منو به همه بدبین کرد.

تصمیم گرفتم به خاطر اون از همه ی دخترا انتقام بگیرم.

ولی آروم نشدم.

آروم نشدم.

صدای گریه ی امیر کل قهوه خونه رو پر کرده بود.

این بار اون بود که سرش رو روی شونه بگیرپاشا گذاشته بود.

https://virgool.io/@m_91757330/%D9%85%D9%86%D8%A7%D8%B8%D8%B1%D9%87-%D8%B0%D9%87%D9%86%DB%8C-%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%88%D8%A7%D8%AC-dsti4ovm5jjz
ازدواجطنزداستانعشقمناظره
شکر که خدا هست?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید