سفیرپاکی
سفیرپاکی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

گفتگوی من و لوکادیا

دیروز توی اسکایپ داشتم چرخ میزدم که یکهو دیدم لوکادیا باهام تماس تصویری گرفت!

اولش تعجب کردم چون سرقضیه ی خروجش از ایران همدیگه رو داخل ایتا بلاک کرده بودیم ولی با یه شماره ای به اسکایپم زنگ زد....دو بار اول تماسش رو ریجکت کردم وجواب ندادم...وقتی برای بار سوم بهم زنگ زد واقعا دلم لرزید...باخودم گفتم حتما کار مهمی داره واین برخلاف رسم پهلوانیه که جوابش رو ندم...

من:سلام یورگن،چطوری؟!

(به روی خودمم نیاوردم که قبلا بلاکش کرده بودم)

یورگن:سلام علیرضا،خوبم ممنون تو چطوری؟خانواده خوبن؟

من:خوبم...مرسی...خانواده هم سلام می‌رسونن(همون دروغ مشهور ایرانی ها!)

یورگن:ایران اوضاع چطوریه؟هنوزم آخوندا هستن؟

من:آره بابا شلوغیا خیلی وقته که تموم شده...طوری آب ها ازآسیاب افتاده که حتی رضا پهلوی هم هشتک زن زندگی آزادی رو از بیوش برداشته...

یورگن:چه اشتباهی کردم علیرضا!فکر کردم داره انقلاب میشه و بعدش راحت میتونم غرامت بگیرم...الآن تا چیزم رفتم توی گل...ای لعنت به سفیر هلند که منو به این روز انداخت!

من:غصه نخور مرد...شنیدم دادگاه محکومت کرده و قراره غرامت پرداخت کنی...

چقدر باید بدی؟

یورگن:آره...فاک .....۳۰۰ هزار دلار...بخشیش رو باید باشگاه چینی که داخلش بودم میداد که البته چون در معرض ور شکستگی بودش قراردادمو باهاش فسخ کردم...الآن کل پول رو باید خودم بدم!

من:خب میخوای چکار کنی؟

یورگن:نمی‌دونم...جیبم خیلی خالیه...هرچی پول داشتم زنم ازم برد...

من:مگه زنت رفته؟!

یورگن:آره...از وقتی توی ایران همه چیز فیلتر شد نتونستم باهاش ارتباط بگیرم و اونم فکر کرد که دارم بهش خیانت میکنم...وقتی تهران بودم هرچی طلا و دسته چک و سفته و یورو بود از توی خونمون برداشت و رفت...

من:خب ازش به جرم دزدی شکایت میکردی.

یورگن:نمیشد بابا...اون پسورد اینستاگرامم رو داره...تهدید کرده که اگه شکایت کنم پیجم رو حذف می‌کنه...یعنی یه میلیون فالورم می پرن!....برای منم که فالور خیلی مهمه...حتی مهم تر از پول و...

من:عجببب...خب حالا میخوای چکار کنی؟

یورگن:درویش دیشب بهم زنگ زد...گفت اگه میخوای طلبت رو ببخشیم باید با تیم ما قرار داد ببندی...

من:خب خره این که پیشنهاد خیلی خوبیه....هم پولتو میگیری،هم از جریمه فرار می‌کنی و هم بازم به روزهای اوجت بر میگردی...

یورگن:آره...ولی همه ی قضیه این نیست...(بغضش یکهو میترکه)

من:چی؟ چرا گریه؟

یورگن:ول کن علیرضا...اوه مای گااااد


(طوری بغض کرده بود که نتونست ادامه بده...تماسش رو قطع کرد...)

شوکه شده بودم...تاحالا هیچ وقت انقدر‌‌ ناراحت ندیده بودمش...کمی صبر کردم و بعد چند دقیقه بازم شمارشو گرفتم....

من نمیتونم علیرضا...نمیتونم برگردم به پرسپولیس


من:چرا نمی تونی؟

یورگن:به خاطر نبیل

من:نبیل؟نبیل دیگه کیه؟

یورگن:باهویی رو میگم.

راستش اگه من بیام ایران باید اونو از تیم کنار بذارن...ولی نمیخوام این اتفاق بیفته....اون داره خرج شیمی درمانی خواهرشو میده...تازه بعد از هرگلی که میزنه خواهرش کلی شاد میشه و روحیه می گیره...

من:گل؟کدوم گل؟مگه باهویی‌ تا الآن هم گل زده...

یورگن:منظورم تمرین و بازی های دوستانس...

_آها...خب این که نگرانی نداره...تو بیا اینجا...اون فسخ می‌کنه ومیره‌ یه تیم دیگه...

یورگن:علیرضا تو چقدر ساده ای آخه...اون اصلا فوتبالیست نیست...داخل سوئد شاگرد مشاور املاک بوده...وقتی صاحب کارش از کار اخراجش کرد با درویش به توافق رسید که به عنوان فوتبالیست استخدامش کنه...

من:توافق؟درویش؟اون اصلا درویش رو از کجا میشناسه...

یورگن:خودش که نمی‌شناخت...ولی عموش«فاتیل» داخل یکی ازموکب های اربعین کار میکرد...اونجا نبیل رو به درویش معرفی کرد و کربلایی درویش هم چون خیلی دل نازک بود داخل همون کربلا قرارداد رو اینترنتی امضا کرد...

حالا از اینا بگذریم علیرضا...واقعا نمی‌دونم چکار کنم...از یه طرف اگه نیام تهران منو زندان میندازن و محرومم میکنن و از طرف دیگه اگه بیام،خواهر نبیل زیر عمل می می‌ره و دوره درمانش‌رو طی نمیکنه...

من:امممممم...ببین میتونی یه کاری انجام بدی...به فاتیل بگو با استقلال صحبت کنه...اونا شاید بخوان جذبش کنن...آخه سال هاست که مازاد های پرسپولیس رو میخرن...

یورگن:بچه شدی مگه...نه بابا اونا نمیخرنش...به چکارشون میاد آخه...

من:یعنی چی به چه کارشون میاد؟

اونا سال هاست که دارن برای سلامتی ورزش میکنن...اصلا رتبه و مقام براشون مهم نیست...

مطمعنم اگه حاج فاتیل با خطیر صحبت کنه،استقلال جذبش می‌کنه....حتی میتونن باهاش از قرارداد ۵۰ میلیونی هاشمی نسب هم کمتر ببندن...

یورگن:آره ایده خوبیه...باید دربارش فکرکنم....

ببخشید من گوشیم شارژش داره تموم میشه...باید برم ...بای

زن زندگی آزادیانقلابخیالپردازیداستان
شکر که خدا هست?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید