یک عصر زمستانی دوباره بیا. یک عصر زمستانی که جای پاهای سرما روی دامن سفید برف یخ بسته است؛ عصری که از سر تا پا بوی آش رشته میدهد...
دوباره بیا. بیا و روی همان صندلی تنها و خسته بنشین تا از فریاد شادیش بشنوم که برگشتهای! بیا و انارها را دانه دانه بسپر دست انگشتان زلال حوض. انارها را بشکن، گلهای انار را بگذار وسط سینی. قلب آن فانوس آهنی کهنه را دوباره روشن کن و منتظر شو تا نمک و گلپر بیاورم.
بیا و دوباره کرسی را روبهراه کن. آخر من که از زمزمه لحاف کرسی چیزی سرم نمیشود! جورابها و جلیقههای پشمی که هم صحبت نفتالین شدهاند را، آویزان کن جلوی کمد.. آخر تو که بودی همه چیز حرف داشت برای گفتن...!
اگر بیایی دوباره اسفند ماه، دست هایمان جان میدهند به قلمههای شمعدانی، من می چینمشان دور حوض، دزدکی نگاهم میخزد روی قد و بالای بهار خواب تا ببینم نگاهت به شمعدانیها لبخند میزند یا نه!
تو چه پنهان اگر بیایی باز قاصدک فوت میکنم با چشم همسفرشان میشوم، باز نامه آرزوی ماندنت را میسپارم دستشان. آن وقت باز مینشینم دم در فیروزهای زنگار بسته حیاط، به انتظار عمو نوروز؛ شاید جوانه دلش بگوید سری هم بزند به حیاطی که تو با عشق دستانت آبپاشیاش کردی!
اگر بیایی، نفس کشیدن یک لذت دیگری دارد.. دوباره بیا تا ببینی این بار بدون نق زدن تشکهای سردی را که هنوز عطر تنت از آنها سفر نکرده را، میآورم پهن میکنم وسط بهار خواب، تا صبح با چشمهای خودم ستاره میچینم برایت.
دوباره بیا تا با ذوق سبزی پاک کنیم... از تو چه پنهان.. از وقتی رفتی، نمیدانم چرا نعناهای باغچه تلخ تلخ شده اند! میخواهم باز ببینم گلهای ارغوان را گذاشتی لای کتابت. وقتی تو باشی، انگار گلها هم عجب با لبخند شکوفه میدهند!
میخواهم صبح از خواب بیدار شوم و ترانه قدمهایت را گوش کنم... از وقتی رفتی دیگر آواز پرندههای طفلکی هم برایم گوش خراش است! می خواهم بوی نان پنیر خیار بپیچد زیر دماغم؛ آن هم نان پنیر خیاری که مهربانی انگشتهایت را تویش جا گذاشتی! اگر بیایی آن موقع خورشید تابستان را هم میشود چشید!
می روم و برای کولر کهنه خانه پوشال میخرم، قول بده بیایی مثل همیشه با قاشقهای دسته بلند شربت خاکشیر را به هم بزنی... هوس کرده ام وسط گل کوچیک زمین بخورم و تو سر برسی و من فرو بروم در قعر آغوشت.. آنجا زخمهای آدم دیگر درد نمیکند!
دیگر شهریور نگذار و برو! بمان تا رادیو را روشن کنیم آوازخوان، گوجه خرد کنیم برای رب.حیاط را آبپاشی کنیم تا ظهرها، نوازش لطیف باد دست بکشد روی صورتمان.
تو که نیایی، شهریور بوی پاییز میگیرد. بیا و دوباره ارزن بریز زیر درخت اقاقیا برای گنجشکها. آخر این زبان بستهها فقط از دستهای معصوم تو دانه میخورند!
زال زالکها با تو میرسند، نیایی، همهشان کرمو و کالند، مثل خندههایم بی تو!
بیا و سر برس که هرچه میکشیم از سر نرسیدن است! ....
..