دستاشو گرفت دور صورتم و انگشتاشو آهسته کشید کنار پلکهای نیمه بسته ام. پچ پچ کنان گفت: بخند دیگه! اگه همین الان بخندی، معلوم میشه همه چی خوابه، همه چی سرابه، الکیه!
خودش خندید ولی چشماش گریه میکردن. خندههاش خنک بودن و شسته رفته. زمزمه کرد: بخند دیگه!
لبام کویر بود و خشک. خندههام ماسیده بود به سقف دهنم. چهره آشناش تو خاطرم محو شده بود، غریب آشنا، با حیرت زل زده بودم به چشمایی که اشکی بودن، انگشتای سردش صورتم رو میسوزوندن..
. انگار حیرونیمو از فکرم شنید، با صدایی که مدتها بود غریبه شده بود، گفت: چی شده؟ منم یادت رفته دیگه؟ ناسلامتی من و تو از یه خواب اومدیم! خندید، اشک از چشماش ریخت روی گونههاش که از خنده جمع شده بودن.
د رد آشنا و دور از نظری در خیالم پرواز کرد... بوی دارچین نیمه سوخته میدادن موهاش! زمزمه کردم: بهم بگو... پریدن چه طعمی داره؟
و باز هم خیال؛ یه خیال به هم ریخته... اشکاش روشن بودن. بی صدا لب زد: پریدن مزه نداره... طعم رهایی میده... دوباره خندید. خندههام ترسیده بودن؛ رعشهای به بدنم افتاده بود. شونههای لرزونمو نوازش کرد: بخند دیگه! بخند که به اشکای من ثابت بشه هیچی عوض نشده...!
خواستم نوازشش کنم، میترسیدم... دستام بیحس شده بودن. شوری اشکام رو روی لبام میفهمیدم. نجوا کردم: نمیتونم.. آخه...!
دوباره گفت: آخه نداره! من که تو رو یادم نرفته! توی بیمعرفتو بگو، دو روزه یادت رفت با هم جوونه زدیم!
زمزمه کردم: آخه تو دوری... خیلی دوری...
خندید: مگه ابر هایی که با هم تماشاشون میکردیم، نزدیک بودن؟
خندید، شلوغ و نامرتب با صدای چرخ چاه آهنی خسته: هیچ چیز واقعی ای نزدیک نیست، مگه نه؟ چون هیچی موندنی نیست...
بی مهابا عطر موهاشو به ریههام فرو دادم: دارچین...
گفت: آره، میبینی؟ الان تموم تن من بوی پایان میده؛ تو بوی دارچین میشنوی! این یعنی دور نیستیم... من و تو و ابرا همه نزدیکیم...
دماغمو بالا کشیدم و زمزمه کردم: ابر ها هم مثل توان! دور و خواستنی...!
شالش رو دور گردنم کشید. سبک بود و گرم: بخند دیگه! گفتم: عادلانه نیست... من اینجا گیر افتادم...
خندید و در آغوشم کشید. دارچین... بازم دارچین. خیالش وجودمو به بند کشید و داغ داغ شد وجودم...
داغ بود و سبک تر از پر. انگشتاش مثل ماهی های کوچولو توی موهام شنا میکردن: نزدیک بودن مال روحه، مال جانه! معنی وجود رو نمیشه به بند کشید...
راست میگفت. ابرا قدم به قدم طرفمون لیز میخوردن.
یهو انگار پرت شدم تو حقیقت. چشمام رو باز کردم و به لرزه افتادم. تمام بدنم میخندید و اشکام گونه هامو خیس میکرد. از سر دوری شده بودم او... وجود خسته ام سرتا پا بوی دارچین میداد.
از داستانای این آخرا.. خوشحال میشم نظراتتون رو بشنوم :)))))