هیچ میدانستی که چه آرامشی در پستوی پلکهای بسته و مژگانِ بافته شده تو هنگام بیداری رویاها نهفته!
به وقت توست که شب تاب میدهد ستارگان را بر موجِ گیسوی هلال مهتابی که حلول در نَفَسهای تو کردَست.
میدانستی این تنِ تُست که نام پروردگار نوازش را به یدک میکشد و قلم مخلوق را به نذر ستودن میتراشد؟!
معبودِ من؛
بانوی امواج بیرحمِ آتش در بند آیات عشق؛
ای تویی که من؛
ترا خواهم خواند به نامِ همه عمر ز کامیابی سوگ مرگ، تا سرود بیپایان کوچ نشینانِ پرواز.
ترا میخوانم،مهربایادت باید.