
دیدهاید وقتی مسائل دیگران را درنظر میگیریم چقدر همهچیز ساده است. مسئلهی دیگری مثل یک معادلهی علیمعلولی است که میشود با منطقی ساده از نقطهی "الف" به نقطهی "ب" رسید. مشکل زمانی پیش میآید که میخواهیم همان راهکارهایی که به دیگران میدهیم را برای خودمان به کار ببریم. آنوقت میبینم مساله به این سادگیها هم نیست. واقعیتش این است که آدم و مسائلش هیچوقت به این سادگیها نبودهاند. این ذهن منطقی ماست که میخواهد آدم را ساده کند تا بتواند راهکارهای ساده برای مشکلاتش پیدا کند. اما آدم وقتی خودش را نگاه میکند، مخصوصا اگر بتواند کمی عمیقتر از حد معمول هم نگاه کند،خودش را پیچیده و غیرقابل حل مییابد. آدم برای خودش بخشی از مساله است. مسالهای که مجبور است خودش را حل کند. دقیقا در همین نقطهی پارادوکسیکال است که بنبست ایجاد میشود. ما مسئهی پیچیدهای هستیم که از توان حل کردن خود عاجزیم. به همین دلیل نیاز داریم کسی از بیرون بیاید و ما را حل کند. حتی اگر دیگری نخواهد ما را سادهسازی کند و کنجکاوانه در پی فهم پیچیدگیهای ما باشد باز هم امید چندانی به این راهکار نیست. فرض کنیم که یک آدم همهچیزدان پیدا شده که میتواند پیچیدهترین مسائل را هم حل کند. حالا چالشهای جدیدی پیش پای ماست. آدم مجبور است همهی چیزی که هست را به آن آدم نشان بدهد. اما مگر میشود؟ مگر آدم میتواند همهی چیزی که هست را ببیند، تازه بر فرض محال هم که دیدیم، ما برای توصیف همان محدودهی کوچکی از خودمان که میبینیم کلمه نداریم. ندیدهاید بعضی از ما تمام عمرمان را کتاب میخوانیم تا شاید کسی برای تجربهای که ما داریم کلمهای پیدا کرده باشد؟ بله، ما همینقدر تشنهی کلمهایم. و شاید مهمترین فرق آدم با موجودات دیگر همین توان پیدا کردن کلمه است. تا یادم نرفته این را هم بگویم، آن شخص همهچیزدان حتی اگر از طریق معجزهای همهی ما را بفهمد مسائل ما را به روشی مخصوص به خودش حل میکند، نه الزاما به روشی باب طبع ما. پس باید قید حل کردن خود از طریق دیگری را بزنیم. بعد هم شروع کنیم به بیشتر دیدن خود و برای تعریف خودمان کلمات بیشتری پیدا کردن. بعد همهی آن کلمات را جایی بنویسیم و دوباره و چندباره برای خودمان از رو بخوانیم. شاید آنوقت بتوانیم خودمان برای مشکلاتمان چارهای پیدا کنی