هدا ترخان
هدا ترخان
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

چند لقمه کلمه و دلبرهای ظالم


دیشب از خستگی رو به موت بودم و خب، وقت‌هایی که رو به موتم نوشتنم می‌آید. ویرگول را باز کردم که شتحیات ذهنم را لااقل جایی ثبت کنم که نرود توی چاه تاریک فراموشی‌ام. اغلب اینطور است آخر. وقت‌هایی که ایده‌ای می‌آید و حال نوشتنش را ندارم زود قهر می‌کند و می‌رود گم‌وگور می‌شود.

القصه. توی رختخواب ویرگول را باز کردم. گوشی سر ناسازگاری برداشت و هرچه کردم نتوانستم متنم را بنویسم.

حالا صبح است. خسته نیستم. قهوه‌ام را زده‌ام به بدن که کارگرهای ذهنم کنترات فعالیت کنند تا شب.

باورتان می‌شود از آن جمله‌ها حتی یک کلمه‌اش در یادم نیست؟

فقط می‌دانم که خیلی خوب بود. و می‌فهمم که چه چیز ارزشمندی را از دست داده‌ام. لعنت به ایده‌های زودقهر و لوس. لعنت به ایده‌هایی که انگار همه‌جا خانهٔ ننه‌شان باشد هی می‌خواهند برایمان گربه‌رقصانی کنند. باید زیرلفظی بدهی تا بیایند. وقتی هم که می‌آید کافی‌ست یک لحظه نگاهت را از سرشان برداری. سریع چمدان جمع می‌کنند که ترکت کنند.

ذات این دنیاست البته. هرچیزی را که خیلی بخواهی هی برایت مسخره‌بازی درمی‌آورد. هی خودش را لوس می‌کند. هی کرشمه و ناز می‌آید.

بابا نخواستیم. ما به همین چند لقمه کلمهٔ خودمان راضی هستیم. دلبر ظالم به چه کارمان می‌آید؟

از این به بعد برنامه همین است. کم‌توجهی و بی‌تفاوتی.

ببینیم ایده‌ها کی قرار است سر عقل بیایند!...


پانوشت: این هم دومین یادداشت وبلاگ‌نویس سرّی شما! همانی که بوی گلپر توی اسپند را دوست دارد و ویرگول را پیدا کرده‌ است که بیاید مخفی‌ترین حرف‌هایش را بنویسد و برود.

امضا: خدا بی‌نقطه!


نویسندهنویسندگینوشتنایده
یک نویسنده که آموزش دادن را دوست دارد و عاشق بوی گلپرِ توی اسپند است!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید